اشتغال زنان و لزوم تغيير نگاه
همانطور كه ميدانيم يكي از شاخصهاي مهم توسعهيافتگي، سهم زنان در اشتغال و نرخ فعاليت آنان است؛ سهمي كه در ايران به نسبت پايين است. در دهه اخير نیز از نظر شكافي كه ميان زنان و مردان وجود دارد، رتبه ايران بدتر نيز شده است. رتبهاي كه در سال ١٣٨٥، برابر ١٠٨ بود، در سال …
همانطور كه ميدانيم يكي از شاخصهاي مهم توسعهيافتگي، سهم زنان در اشتغال و نرخ فعاليت آنان است؛ سهمي كه در ايران به نسبت پايين است. در دهه اخير نیز از نظر شكافي كه ميان زنان و مردان وجود دارد، رتبه ايران بدتر نيز شده است. رتبهاي كه در سال ١٣٨٥، برابر ١٠٨ بود، در سال ١٣٩٣ به ١٣٧ رسيد كه اصلا مطلوب نيست، به همين دليل گروهي از مردم بهويژه بانوان خواهان افزايش مشاركت اقتصادي زنان و كاهش شكاف جنسيتي از اين جهت هستند. ولي در نقطه مقابل نيز عدهاي مخالف قرار دارند، عدهاي كه دستشان به تريبونهاي رسمي بيشتر ميرسد. اين يادداشت درصدد نقد مباني و منطق مخالفان است. مخالفان اشتغال زنان بهطور معمول ٢ استدلال را برای مخالفت خود به كار ميبرند.
نخستین دليل آنها اختلاط زن و مرد در محيطهاي كاري و مشكلات اخلاقي مترتب بر اين اختلاط است. دليل دوم كه به نظر ميرسد بيشتر مورد توجه آنان است، وجود بيكاري مردان است و اينكه با وجود مردان بيكار كه نانآور خانواده هستند، چرا به زنان شغل داده ميشود؟ يكي از آخرين
اظهار نظرات در اينباره، مخالفت با دادن شغلهاي مديريتي به زنان از همين منظر بود. «یکی از آقایان در انتقاد نسبت به انتصاب فرماندار زن گفت: صدها مرد در ایران بیکار هستند و بعد برخی هنوز بر بهکار گماردن زنان در برخی مناصب مهم اجرایی مانند فرمانداری اصرار میورزند. این درست نیست که زن شاغل باشد و مرد بیکار؛ مرد تحقیر میشود وقتی که بخواهد از همسر خود پول بگیرد درحالیکه زنان از اینکه شوهرشان از آنها حمایت مالی میکند، لذت میبرند.»
اگرچه روشن است كه پستهای مديريتي را فقط به زنان شاغل ميدهند و اگر این پستها به آنان داده نشود، هيچ تغييري در ميزان اشتغال بهوجود نخواهد آمد، زيرا آنان در پست ديگري كه مشغول هستند به كار خود ادامه خواهند داد و مردي هم كه جانشين آنان ميشود، از افراد بيكار جذب نميشود. او نيز از يك پست ديگري به پست مديريتي منصوب ميشود. بنابراین چنین ادعایی برای این مورد بلاموضوع است.
به علاوه منصوب كردن يك زن بهعنوان مدير، اگر به صفت زن بودنش انجام شود، همان قدر نارواست كه يك مرد را به صفت جنسيت او منصوب كنند و هر دو اقدام نارواست و موجب ضرر ميشود. ولي اگر افراد را به صفت صلاحيت و توانايي منصوب كنند، در اين صورت انتصاب مدير صاحب صلاحيت (چه زن و چه مرد) به نفع دستگاه اداري و به نفع اشتغال جامعه است.
چنين مديري نهتنها جاي كسي را تنگ نميكند، بلكه جاهاي زيادي را براي ديگران باز ميكند. بنابراين نگاه ظاهري به اين انتصابات برحسب جنسيت نتيجهبخش نيست، بلكه بايد تواناييهاي افراد را سنجيد.
از سوي ديگر رشد و گسترش آموزش عالي نشان داده است كه زنان بسياري در ايران توانايي مديريت دارند و در آينده سهم فارغالتحصيلان دانشگاهي در ميان زنان حدود ٥/١ برابر مردان خواهد بود. پس ضرورتا اين تمايز و توانايي بايد در جايي انعكاس پيدا كند. مخالفت با فرآيند رشد و گسترش حضور بانوان در جامعه، نوعي ايستادگي در برابر الزامات دنياي صنعتي و توسعهيافته است. فرآيندي كه قطعا تبعات ناخواسته هم دارد ولي بهدليل نتایج مفيد آن، گريزناپذير است. فراموش نكنيم، زماني بود كه زنان در ايران حق رأي دادن هم نداشتند. امروز جناح اصولگرا هم تعدادي از زنان را نامزد انتخاباتي خود ميكند. بسياري از دختران افراد اين جناح، تحصيلكرده و حتي شاغل هستند و از اين نظر كار خوبي هم ميكنند، ولي مقاومت در برابر پديدهاي كه رو به رشد و ضروري است تنها نتيجهاي كه دارد، فرصت مواجهه درست با آن را از ما سلب ميكند. ظاهرا باید همواره درحال تکرار اشتباهات گذشته باشیم. درباره اختلاط جنسيتي و عوارض آن نيز بايد واقعبين بود. بهطور قطع اين اختلاط عوارضي از آنچه نظر منتقدان است دارد، ولي مگر به صرف وجود عوارض احتمالي جلوي يك وضعيت را بايد گرفت؟ اگر چنين است همه سياستها را بايد تغيير داد. اصولا براي تحصيل افراد بهويژه بانوان هم ممكن است چنین عوارضی را برشمرد. زندگي شهري پر از عوارض است، خوب همه برگرديم روستا تا اين عوارض را شاهد نباشيم! اتفاقا بخشي از اين عوارض بهدليل حساسیتهایی است كه عدهاي ايجاد میکنند. پس چرا فیلم و سریال را تعطیل نمیکنند؟ ضمن اينكه عوارض مذكور ناشي از تغييرات و تحولات ديگر است و نه لزوما اختلاط جنسيتي در محيطهاي شغلي. وضعيت و معماري ساختمانها، زندگي شهري، رسانههاي جمعي و شبكههاي اجتماعي و… هركدام ميتوانند زمينهاي براي بروز اين مشكلات باشند، آنها را بايد از طريق ديگري تعديل و در صورت امكان حل كرد.
فارغ از نكات گفته شده، هدف اصلي اين يادداشت اين بود كه به يك گزارش خواندني از روزنامه شهروند كه شنبه ١٤/٩/١٣٩٤ منتشر شده است، ارجاع دهد و خوانندگان يا مخالفان با اشتغال زنان را به خواندن آن گزارش تشويق كند كه چگونه يك زن ميتواند تا اين حد منشأ خير و بركت براي خود و مردان و زنان جامعهاش باشد؟ آيا ممانعت از اشتغال اين زنان به نفع مردان و رفع بيكاري آنان است؟ يا موجب تشديد بيكاري آنان ميشود. خلاصهاي از گزارش خواندني را در ادامه ميآوريم تا درس عبرتي باشد براي كساني كه به جاي تشويق به خلاقيت و رشد اقتصادي، همه چشمشان دنبال بيكار كردن زنان و خانهنشين کردن آنان است. آنان بايد نگاه خود را به موضوع تغيير دهند. این گزارش خلاصه است. اگر فرصت داشتید اصل آن را بخوانید.«٤٢سال پیش وقتی من ١١ سالم بود، سوختم. مادرم درحالیکه بیشتر از ١٧سال نداشت، سر زا رفت و من و برادرم بیمادر شدیم. پدرم بعد از مادرم با زنی ازدواج کرد که درنهایت ١٠ فرزند به دنیا آورد. ٣سال در بیمارستان بودم. در ٢سال اول نتوانستم از تخت پایین بیایم. از شدت درد پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و پایم همانجا چسبیده بود. خواستم خود را در آینه ببینم. تا آن موقع خودم را ندیده بودم و وقتی جلوی آینه رفتم، باور نکردم آن کس که ميبینم خودم هستم. موجودی دیدم که معلوم نبود چه بود و خیلی از او ترسیدم. بلافاصله غش کردم و افتادم.
خیلی ناامید و ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگر زنده نباشم. فکر ميکردم اگر سه، چهار وعده غذا نخورم، ميمیرم، بنابراین ناهار نخوردم و شام هم نخوردم و عوض آن فقط غصه خوردم. تصمیمم قطعی بود برای مردن. نزدیک صبح داشتم از پنجره بیرون را نگاه ميکردم. سیاهی کمکم ميرفت و نور جای آن را ميگرفت. یک درخت خیلی قشنگ هم جلوی پنجره اتاقم در بیمارستان سوانح سوختگی بود و باد آرامی لای برگهایش افتاده بود و آن را تکان ميداد. با خودم فکر کردم همین یک ربع پیش همهجا تاریک بود اما الان روشن شده و برگها به این زیبایی تکان ميخورند، چرا من باید خودم را بکشم. فرض ميکنم همین طوری به دنیا آمدهام. خدا هست، شبانهروز هست، این همه آدم هستند. چرا من باید اینقدر ناامید باشم؟ یک نور امید رفت توی دل من و تصمیم گرفتم زنده باشم، زندگی کنم و به درد بخورم. هنوز وقت صبحانه نشده بود و همه خواب بودند. زنگ زدم، گفتم: خانم من صبحانه ميخواهم! از سن ١٢ تا ١٣ سالگی ٢٤ بار عمل کردم. در سن ١٥ تا ١٦ سالگی هم با آقایی که خودش هم ٧٥درصد سوختگی داشت، ازدواج کردم. من به کارگاه کورس رفتم و در تمام رشتههاي آن کارگاه ثبتنام کردم. در آن کارگاه همه خانمها و آقایان معلول بودند اما در بین آنها آقایی هم بود که سوخته بود، به همین خاطر توجهم به ایشان جلب شد و نگاهش کردم. او هم نگاه کرد. من دیدم دست و صورتش سوخته و بنابراین برای آنکه ناراحت نشود، از اینکه به او نگاه ميکنم، لبخند زدم. این جوان همان بود که بعد همسرم شد. ميخواستم زندگی کنم. ميخواستم کاری کنم که با مردم باشم. خیلی روزهای سختی داشتیم. درآمد نداشتیم، باید کرایهخانه ميدادیم، پول دوا ميدادیم و همینطور باید زندگیمان را اداره ميکردیم. به همسرم گفتم بیا خیاطی یاد بگیر، گفت نه، خیاطی کار زنهاست. من هم گفتم پس من ميآیم جوشکاری یاد ميگیرم. در کنار خیاطی، جوشکاری یاد گرفتم و کنار اینها طراحی و نقاشی را.
وقتی کلاسمان تمام شد جمع کردیم و رفتیم به خانه مادرشوهرم در هسته که روستایی حوالی فرودگاه اصفهان است. نزدیک به ٩سال آنجا ماندم. خانه مادرشوهرم چند تا اتاق داشت و من از همه این اتاقها استفاده کردم. در آن روستا همه من را به اسم خانم دکتر ميشناختند. من برای مردم آن روستا شخص به درد بخوری بودم. همه کار برای آنها کردم. به خانههایشان ميرفتم و برایشان تزریق انجام ميدادم و همینطور خیاطی و آرایش. حالا که در اینجا کار ميکنم و به جز درآمد کارمندهایم، ماهی حداقل ٢٠میلیون تومان درآمد دارم، آن روستا را فراموش نکردهام و دارم برای آنجا یک مدرسه درست ميکنم. نقشه آماده شده و بهزودی مدرسه را خواهم ساخت. از اول اعتمادبهنفسم بالا بود. همسرم مثل من اعتمادبهنفس نداشت. من وقتی با ایشان ازدواج کردم، چادر سرم ميکردم و دستهايم هم زیر چادر بود و سوختگی صورتم هم چندان دیده نميشد و کسی چندان متوجه سوختگی من نميشد اما همسرم همیشه دستش جلوی دهنش بود که سوختگیاش دیده نشود. آن دستش که زیاد سوخته بود، همیشه توی جیبش بود. همیشه نگران و سرش پایین بود. من برای اینکه او اعتمادبهنفس بیشتری پیدا کند، روسری سرم کردم و سعی کردم دستکش دستم نکنم. وقتی با او بیرون ميرفتم، سرم بالا بود و هرکس به ما نگاه ميکرد، لبخند ميزدم. الان فرهنگ مردم بالاتر رفته. آن موقع تا نگاه ميکردند، ميگفتند آخی، چی شد که سوختی. من ناراحت نميشدم و جواب ميدادم اما همسرم خودخوری ميکرد. وقتی در کارم رشد کردم به همسرم گفتم برویم تهران، اینجا دیگر جا برای رشد من نیست. یکسال نکشید که خانه خریدم، ٦ ماه نکشید که برای همسرم خودرو خریدم. گفتم با خودرو از خانه بیرون برود، سرذوق ميآید و روحیهاش بهتر ميشود. همیشه سعی کردم به مردم کمک کنم. من به اندازه لازم دارم و بیشتر از آن احتیاج ندارم. هر ماه برای رضای خدا ٢، ٣ تا جهیزیه ميدهم. جهیزیه آنچنانی نیست اما آنقدری هست که دو جوان بتوانند زندگیشان را شروع کنند. ٢٢ نفر هم هستند که پیش من کار ميکنند و همه را هم بیمه کردهام. دختران من در آنجا کار ميکنند. دختر بزرگم مهندسی گیاهپزشکی خوانده است. دختر دیگرم لیسانس طراحی و ژورنالشناسی خوانده که مربوط به کار من ميشود. بچههايم تحصیلات بالایی دارند و موفق هستند و شوهران موفقی دارند و زندگیام خدا را شکر خوب است.»
179/