گذر از جهنم اعتياد به دوزخ بلاتكليفي
شهرزاد باباعلی پور شب با حال خراب می آیند؛ بدنشان آنچنان غرق سم اعتیاد است که اگر به دادشان نرسید شاید دوام نیاورند؛ دیگر نه رنگ و لعابی دارند که بتوانند از آن نان بخورند و نه سر پناهی بهتر از حفره های شهر؛ هر چند که برای یک زن ویژه در شهر حریمی نیست …
شهرزاد باباعلی پور
شب با حال خراب می آیند؛ بدنشان آنچنان غرق سم اعتیاد است که اگر به دادشان نرسید شاید دوام نیاورند؛ دیگر نه رنگ و لعابی دارند که بتوانند از آن نان بخورند و نه سر پناهی بهتر از حفره های شهر؛ هر چند که برای یک زن ویژه در شهر حریمی نیست و هر بلایی هم ممکن است برای ذره ای جا بر سرش بیاید اما زنانی از این دست، برای نجات کمتر تلاش می کنند و نمیخواهند به خانه سفید رنگ سه طبقه سامانسرای لویزان بیایند تا بلکه پناهی داشته باشند؛ آنها به باختن عادت کرده اند و دوست دارند داغ هایشان را در دود سفید رنگ پایپ و زرورق های پارک هرندی فراموش کنند. سامانسرای لویزان جایی در دوردست شرق تهران کنار پارکینگ اتوبوس های اسقاطی ، ته یک کوچه برای آنها یک معنا بیشتر ندارد : شائوشنگی زنانه که عمرشان در پس دیوارهای سفیدش می گذرد و کمتر معنای نجات دارد و بیشتر در بلاتکلیفی نگهشان می دارد.
سکوتی برای ناگفته هایش
سکوت کرده است نگاهش را دوخته به جایی در دوردست و دل به حرف نمی دهد . چشمان زاغش از دیدن دنیا و آدم ها مات شده و برق هوشیاری ندارد. تنها حرفی که نگفته هم میشود فهمید بارداریاش است . شکمی که کمی برجسته است و به اندام نحیفش نمی آید . لباس سامانسرا بیشتر او را شبیه بیماران مراکز روانپزشکی کرده است. هر سوالی را که می شنود لب می گزد. آنقدر لب می گزد که پوسته روی لبش کاملا بلند می شود . هر سوالی را با زل زدن به دیوار رو به رویش جواب می دهد انگار دیوار سیمانی با آن رنگ کدرش به او گوش می دهد و از چشمانش حرف های دلش را می خواند.
او یکی از دو زن حامله ای است که مددکاران شهرداری تهران حین گشت زنی از سطح شهر جمع آوری کرده اند و به سامانسرای لویزان تنها محل نگهداری زنان کارتن خواب تهران آورده اند . به صورت ویژه به او نگاه می شود چون آزمایشهای پزشکی اش که بلافاصله پس از ورود او به مرکز انجام شده نشان می دهد که
اچ آی وی مثبت است. کودکش هم مبتلاست .
بررسی های پزشک و مشاور مرکز حکایت از آن دارد که بیمار روان است و باید کارهایش انجام شود تا به یکی از مراکز بهزیستی که از بیماران روان نگهداری می کنند، منتقل شود، اتفاقی که مدت ها زمان می برد چرا که حتی آنها که حکم انتقال به بهزیستی دریافت کرده اند بعد از گذشت یک سال، هنوز درانتظار به سر میبرند؛ آن هم در سامانسرایی که برای اسکان موقت طراحی شده و پاسخگوی نیازهای متعدد مددجویان نیست. جنگ کلمات و میدانی که مهیاست تا لب از لب باز کند اما حتی اسمش را نمی گوید . پدر ، مادر ، برادر و خواهر ؛ از هر کدام که پرسیده شد او فقط لب گزید و مشتهایش در هم فرو رفت و باز هم خیره به جلو ؛ نا امید از روزنهای برای حرف زدن؛ مطمئن که شد تلاشها به اتمام رسید برای اولین بار صدایش در آمد. صدایی که ته لهجه دارد و معلوم است که بزرگ شده در خانواده ای شهرستانی است . چشم از دیوار بر می دارد انگار راز بزرگش را کمی بلند تر از سکوت می گوید : اولین و آخرین حرفم: حرفی برای گفتن ندارم.
درهای قفل شده برای گرمخانه زنانه
خاطره مریم ریزه را کارکنان سامانسرای لویزان به خاطر دارند . هنوز از عمر سامانسرا زیاد نگذشته بود که مريم مهمانشان شد . همان که پایش به آسایشگاه رسیده بود با داد و فریاد گفته بود آزادم کنید . مرز آزادی هم فقط یک معنا دارد : مصرف شیشه ؛ اینکه چند روز مریم را نگه داشتند و چطور او را بند کردند برایشان مثل یک کابوس بود ؛ کیس روان بود و با عالم و آدم ناسازگاری داشت . اما او نیامده بود که با حکم قاضی آنجا نگهش دارند ؛ فکر پریدن داشت . روزی که اقدام به خودکشی کرد را همه به خاطر دارند . اول نگهبان ها در طبقه دوم دیدند و قبل از اینکه موفق شود کاری کند او را گرفتند. چند ساعت بعد در عین ناباوری مریم ریزه از راه هواکش که بسیار کوچک بود خود را از طبقه دوم به پایین پرتاب کرد . البته که این بار هم موفق نشد چون بر روی وسایلی که بر پشت حیاط بود افتاد ؛ مریم ریزه مشت نمونه خروار از زنان آسیب دیده ای است که هیچ کدام « خود معرف» پایشان به سامانسرای لویزان باز نشده بلکه دست قانون به زور از شهر جمعشان کرده است و آنها هم پشت دیوارهایش بند نمی شوند . البته بعدها کل پنجره ها حصارکشی شد و با تعبیه برخی حفاظها ، جلوی اقداماتی از این دست گرفته شد اما هیچ کدام از مددجویان سامانسرا دل خوشی از ماندن در فضای 20، 30 متری ندارند .
قانون هم تکلیفشان را روشن نمی کند و حتی آنها که حکم بهزیستی دارند ، مهمان های یکساله مرکز هستند که فقط خواب رها شدن میبینند ؛ همین ها کافی است تا ماندن در لویزان آنقدر کابوس باشد که آنها برای فرار از گشت های مددکاری فرز باشند. گذراندن روزها برای خروج از بلاتکلیفی آن هم برای این آدمهای آسیبدیده که سیاهی شهر را به سفیدی جای خواب در لویزان ترجیح می دهند سبب شده تا مهمترین خواسته این زن ها بیرون آمدن از فضای بلاتکلیفی باشد آنقدر که هر کس به سراغشان برود فقط از او می پرسند : می دانید کی ما آزاد می شویم ؟
سامانسرای لویزان اقامتگاه موقتی است که زنان معتاد، متکدی و کارتن خواب را در خود جای می دهد. زنانی که شرایط ویژه دارند در سامان سرا نگهداری شده و قاضی در موردشان تصمیمگیری می کند. این تفاوت بزرگ گرمخانه زنانه و مردانه است . مردان معتاد شب به گرمخانه می آیند و غذا می خورند و صبح هم در شهر آزادند اما برای یک زن کارتن خواب ، حضور در سامانسرا پایان آزادی تلقی می شود چرا که آنها فقط می توانند در صورت مراجعه اعضای خانواده آزاد شوند که البته خیلی از خانوادهها دختر فراری، خواهر آسیب دیده و مادر معتاد را نمیخواهند؛ آنها که از این موهبت محرومند با حکم دادگاه باید روانه بهزیستی شوند، تعداد دیگری از این زنان هم فقط یک شب را مهمان سامانسرا هستند.
اتفاقات قانوني رقم نمي خورد
طبق آنچه در قانون در خصوص ساماندهی متکدیان دراردیبهشت سال 87، مطرح شده است شهرداری ها تنها موظف به شناسایی، جمع آوری و تحویل این افراد به مجتمع های اردوگاهی شدند.
براساس مصوبه شورای عالی اداری سازمان بهزیستی هم موظف به تحویل گرفتن این افراد و اسکان آنها در مکان مناسب و ارائه آموزشهای لازم به آنها شد.مسئولیت حمایت و هدایت گمشدگان و نیازمندان بر عهده کمیته امداد امام خمینی(ره) و ارائه آموزش های تخصصی و فراهم کردن شرایط اشتغال نیز بر دوش وزارتکار گذاشته شد.با این حال این ها اتفاقاتی است که رقم نمی خورد. مهری یکی از این مهمانان سرگردان است؛ هپاتیت دارد و اچ آی وی مثبت هم هست ؛ حضورش در سامانسرا دائمی شده و با آنکه هر بار زار و نزار می آید و با گذشت 25 روز از حضورش لپ هایش گل می اندازند و پوستش از تاریکی اعتیاد بیرون می آید اما ظرف چند روز از آزادی باز هم سر و کله اش پیدا می شود؛ البته در شرایطی که که هر سوالی از او بپرسی فقط می گوید : یک پایپ بیاور تا خدا را نشانت دهم . حلقه مفقوده ای که سبب شده مهمانان لویزان به سامان نرسند ، نبود برنامه های حمایت و پشتیبانی از آنهاست . دختران فراری ، زنان معتاد ، کارگران تن فروشی که از کمپ های ترک اعتیاد بیرون می آیند یا گاهی گذرشان به لویزان می افتد بعد از ترخیص پناهی ندارند. این موضوعی است که صدیقه پورجعفر سرپرست سامانسرای لویزان هم بر آن تاکید دارد .
او در این باره می گوید : ” باید سیستم دیگری بعد از شهرداری باشد تا افراد بعد از ترخیص، مورد حمایت قرار بگیرند ، برای زندگی توانمند شوند ، منزل و سرپناهی داشته باشند ، از نظر روانشناسی و مشاوره تحت پوشش باشند تا دوباره دراین چرخه نیفتند. اما آیا این اتفاقی است که برای یک مددجو می افتد ؛ سرپرست سامانسرای لویزان در این باره می گوید: «خانواده ها نمی خواهند این آدم ها به خانه برگردند و این بدان معناست که آنها حتی یک شب بعد از بیرون آمدن از مراکز جای خوابیدن ندارند یا باید بروند به خانه هایی که در محلههای خاص تهران آنها را راه می دهند و دوباره به تباهی می کشند و یا باید به پاتوق های مصرف سری بزنند و سر به مواد بسپرند تا دیگر نفهمند چه اتفاقی قرار است فردایشان را رقم بزند.” سرانجام مهری ، مریم ریزه و دختر بارداری که نامش رویا بود فرو رفتن در باتلاقی است که به دلیل نبود ساختارهايی برای حمایت از زنان کارتنخواب و پای لنگ بهزیستی و سایر نهادهای حمایتی، شکل گرفته است و بدین ترتیب نقش سامانسرای لویزان بیشتر قفس تنگی است که مهر بلاتکلیفی را بر پیشانی زن آسیب دیده شهر تهران می گذارد .