نامه های آنتوان چغوک

علیرضا کاردار فلیرتیشیای نازم؛ برایم لذت‌بخش است که هر بار تو را به یک نام بنامم، ولی می‌دانی چقدر سخت است هر نامه را یک جور جدید آغاز کنم؟ به هرحال این سختی را به جان می‌خرم و این بار تو را ناز صدا می‌زنم. (امیدوارم شرکت پست این قسمت عاشقانه آرامم را حذف نکند). …

علیرضا کاردار

فلیرتیشیای نازم؛
برایم لذت‌بخش است که هر بار تو را به یک نام بنامم، ولی می‌دانی چقدر سخت است هر نامه را یک جور جدید آغاز کنم؟ به هرحال این سختی را به جان می‌خرم و این بار تو را ناز صدا می‌زنم. (امیدوارم شرکت پست این قسمت عاشقانه آرامم را حذف نکند).
نیم ساعت پیش با هم وایبر کردیم ولی نمی‌دانم چرا سرعت وایبر این‌قدر افتضاح شده؟ حرکاتت را مثل انیمیشن و یک درمیان می‌دیدم، صحبت هایت را نمی‌شنیدم و عکس هایی که برایم می‌فرستی اصلا باز نمی‌شود. فکر کنم ما هم باید به سمت برنامه دیگری کوچ کنیم، مانند سایر مردم. خوشم می‌آید اگر مردم اراده کنند می‌توانند حتی کمپانی‌ای مانند وایبر را هم تحریم و خانه خراب کنند. چقدر مردم متحد و یکدلی داریم.
در نامه قبل از دوست جدید و عزیزم آقای «سالوادور دلنگون» برایت نوشتم ولی فرصت نبود بیشتر توضیح دهم. سالوادور هم سن و سال خودم است ولی خوش به حالش، آزاد و رهاست و هیچ دغدغه‌ای در دنیا ندارد. البته آزادی واژه خوبی نیست و نمی‌تواند رهایی‌اش را کامل توصیف کند، بهتر است بگویم هنوز مجرد است. سالوادور هنرمند است. آن روز که به موزه رفته بودم، برای اولین بار دیدمش روی نیمکتی نشسته بود و به یکی از تابلوها زل زده بود. کنارش نشستم و سعی کردم به زبان اینجایی باب گفت وگو را باز کنم ولی تا دهان باز کردم سالوادور به زبان خودمان با من شروع به صحبت کرد. خیلی تعجب کردم. فکر می‌کنم از تیپ و ظاهرم مرا شناخته ولی خودش می‌گوید از لهجه‌ام فهمیده کجایی هستم. صحبت مان گل انداخت و با هم گرم گرفتیم، انگار سال هاست رفیق هستیم. از هنر شروع کردیم و به فرهنگ رسیدیم. سالوادور می‌گوید عاشق فرهنگ چند هزار ساله ماست. تعریف می‌کند چند سال پیش به کشور ما آمده و همان موقع شیفته ما شده است. البته خاطرات جالبی هم از کشورمان تعریف می‌کند که فکر می‌کنم با خاطرات کشور دیگری اشتباه گرفته و قاطی کرده است. مثلا از نظم و آداب معاشرت و مهربانی و ادب سرزمین‌مان خیلی تعریف می‌کند.
جالب است که سالوادرو عاشق ورزش‌مان هم هست و مسابقات لیگ کبدی ما را لحظه به لحظه دنبال می‌کند. از آن جالب‌تر احاطه‌اش بر سینمای کشورمان است. تمام سینماگران ما را با آثارشان می‌شناسد. مخصوصا آن بازیگری که تو خیلی دوستش داری و الان اسمش یادم رفته. همانی را می‌گویم که به تازگی بچه‌دار شده و قرار بود برای بچه‌شان اسم نگذارند تا وقتی که بچه بزرگ شد خودش اسم خودش را انتخاب کند ولی بعد از بچه‌دار شدن در خارج، برایش اسم گذاشتند و خودش عکسهایشان را در اینترنت پخش کرد و بعد شاکی شد که چرا به حریم خصوصی‌مان احترام نمی‌گذارید. که بود؟ آهان یادم آمد، آقای جاناتان شیردل.
خب من باید بروم. قرار است دنبال سالوادرو بروم و با هم فیلم ببینیم. نمی‌دانم بعد از سینما به خانه‌اش می‌رویم یا مثل چند شب گذشته آب خانه‌شان قطع است و نمی‌تواند از من پذیرایی کند و باید غذا را در همین هتل خودم بخوریم. نمی‌دانی طفلکی چقدر از این که نمی‌تواند مرا به خانه‌اش دعوت کند ناراحت است و دائم غصه می‌خورد و می‌گوید به زودی این شام و ناهارهایی که مهمانش می‌کنم را جبران می‌کند.
جایت خیلی خالی است. وقتی برگشتم آخرین تلاشم با وایبر را می‌کنم، اگر نشد می‌رویم سمت تلگرام.
خوش باشی عزیزم  –  آنتوان ِ ناناز تو
پی نوشت: دقت کردی در اول نامه به تو گفتم ناز و در آخر نامه به خودم گفتم ناناز؟ این تعارف ها را از سالوادور یاد گرفته‌ام :) ‌

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا