تحریریه در پیاده‌رو

موبنا – اما این همه ماجرا نبود… بگذارید از اول برایتان توضیح بدهم، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، کار ما هم یک روزی افتاد به دستفروشی، بالأخره خبرنگاری که نان و آب ندارد و باید به صورتی خرج خانه و زندگی را درآورد. این شد که با یکی از دوستان در یکی …

موبنا – اما این همه ماجرا نبود…

بگذارید از اول برایتان توضیح بدهم، از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، کار ما هم یک روزی افتاد به دستفروشی، بالأخره خبرنگاری که نان و آب ندارد و باید به صورتی خرج خانه و زندگی را درآورد. این شد که با یکی از دوستان در یکی از روزهای خوب و دل انگیز پاییزی تصمیم گرفتیم که دو کالا را بر روی زمین پهن کرده و بساطی از کتاب و جوراب برای رهگذران آماده کنیم تا شاید وضعیت مالی ما هم تغییری کند.

مقدمات دستفروشی

شب قبل از روز دستفروشی به فکرهای بسیاری مشغول بودیم که کجا را برای بساط پهن کردن انتخاب کنیم و از این رو به بررسی نقاط استراتژیک شهر پرداختیم! و در کنار این از مشاوره دوستان دستفروشی که سالیانی در گوشه و کنار اصفهان به دستفروشی مشغول بودند، بی‌نصیب نماندیم. البته مثل همه جا که ممکن است با مشاوره غلط مواجه شوید، اینجا هم با مشاوره‌های نادرستی رو به رو شدیم. بالأخره این دستفروشان هم کار و زندگی دارند و نمی‌خواهند که دست در کارشان زیاد شود.

بالأخره با جستجوی فراوان و بررسی‌های دقیق به این نتیجه رسیدیم که نزدیک مکان کاری قبلی خود در دروازه شیراز جای خوبی برای فروش بیشتر و مخفی ماندن از چشم ماموران شهرداری است؛ البته چشمان تیز مأموران شهرداری را نباید دست کم گرفت که بالأخره گریبان‌تان را می‌گیرند.

چگونه کتابفروش شدم

با این‌که در حال بررسی کالاهای بسیاری بودیم، با همکار گرامی که سابقاً هم همکار بودیم و اکنون نیز با یکدیگر قدم در شغل جدیدی گذاشته بودیم، به این نتیجه رسیدیم که یک نفر کالای فرهنگی و دیگری کالای تجاری بفروشد. در حالی‌که تا شب قبل بنده قرار بود شال و روسری بفروشم، به ناگهان کتابفروش شدم و همکار گرامی هم به جوراب فروش تبدیل شد.

اما چرا روسری و شال نشد؟ چون فردی که در شال و روسری خبره بود اولین رکب را به ما زد و و آدرس اشتباهی برای خرید شال داد و رفیق دیگری راهی بس طولانی‌تر در پستوهای میدان نقش جهان معرفی کرد که در وجود چنین مکانی برای فروش شال دچار تردید بودیم که نکند آنجا بریزند سر ما و تا می خوریم بزنند. این شد که به نتیجه رسیدیم فردا صبح از همین جوراب فروشی‌های دم دروازه شیراز تعدادی جوراب خریداری کرده و با سودی نسبتاً کم و با ارزش افزوده زیاد بفروشیم!

ممکن است که بپرسید پس کتاب‌ها از کجا آمدند؟ باید بگویم شبی تا صبح را در گذر ایام خود به تأمل پرداخته و گفتم به قول حکما بهتر است از تعداد کتاب‌های عظیم خود کاسته که دانشی که بر روی صفحات باشد، ما را شایسته نیاید و یاد آن راهزنی افتادیم که غزالی را نکوهش کرد، گفتیم نکند اصلاً این تجربه از ما یک غزالی دیگر بسازد و خلاصه غرق در رویای غزالی شدن بودیم که گفتیم بگذار خیری هم  به در و همسایه و دیگر دوستان برسانیم و پیغام دادیم که ایها الناس اگر کتابی دارید که از رده سنی شما گذشته و یا خدای ناکرده از خریدن آن پشیمان شده‌اید آن را به بنده بدهید تا شاید با فروش آن بتوانید یک آب هویج، چیپس یا آدامسی بخرید. آقا یک استقبالی از ما شد که نگو، ملت همین‌طور زنگ می‌زدند و این‌که صبر کن تا از زیرزمین خانه هم برایت بیاورم، تازه الآن هم کلی از همسایه‌ها از دست من شاکی‌اند که چرا به ما نگفتی تا کتابهایمان را بدهیم ببری بفروشی. البته بنده گفتم کتاب‌ها را ارزان می‌فروشم، فکر می‌کنید جواب چه می‌دادند!! ببر هر چی می‌خواهی بفروش، پولشم مال خودت! این شد که مزیت بنده نسبت به همکار گرامی صد در صد سود بود!

روز موعود

سرانجام روز موعود فرا رسید و به اتفاق همکار گرامی خرید عمده‌ای از جوراب فروشی داشتیم و البته شخص جوراب فروش اعتقاد داشت که جوراب‌ها فروش چمشگیری خواهد داشت و بازار کتاب کساد خواهد بود. من که دیشب به دلیل سود صد درصدی به وجد آمده بودم، ناگهان جهان پیش چشمم تیره و تار شد، اما خوشبختانه دستفروشی جزء معدود شغل‌هایی است که شما می‌توانید به راحتی تغییر شغل دهید. مثلاً امروز گل بفروشید، فردا آدامس، پس فردا شال و…، این تنوع را در هیچ کاری نمی‌بینید. پس خود را دلداری دادم که اگر کتاب جواب ندهد می‌توانم فردا شغل خودم را تغییر دهم.

راننده‌های مهربان

بالأخره پس از کش و قوس روانی در ساعت ۱۱ صبح به مکان معلوم مراجعه کردیم تا با شجاعت تمام بتوانیم رزق نو را از راهی جدید به دست آوریم و با کار قدیمی کاملا خداحافظی کنیم. همین که ملافه را پهن کردیم زمین و خواستیم بساط را پهن کنیم دیدیم برادران تاکسیران دور تا دور ما را گرفتند و با همکار من شروع به صحبت کردند.

راننده: مواظب باشید، حالا میان جمعتون می‌کنند؟

همکار: مگه تعدادشون زیاده؟! (با اندکی ترس و البته تعجب)

راننده: آره. صد نفرند. همه جا هستند. هر پنج دقیقه یک بار این دور و بر میان.

همکار: الآن اینجا بودن؟

راننده: هستند. در هر صورت مواظب باشین. یکی را بذارید کشیک بده، اون یکی بفروشه. دو نفر اینجا هستند، کارشون حرفه‌ایه. یکی وایمیسه ۳۰ متر جلوتر، اون یکی میفروشه. بعد تا مامورا میان خبر میده سریع جمع می‌کنند و میرن.

همکار: پنج دقیقه وایمیسیم، اگه دیدیم اوضاع خرابه میریم.

راننده: من به عنوان یه رفیق گفتم. ببین یه هوندا دارن. اگه دیدی در برو.

همکار: دمت گرم. آقایی!!

پس از این مکالمه نگاهی به همکار کردم و از خطراتی که پیش روی ما قرار گرفته بود دچار استرس شده بودیم؛ اما با نگاهی دوباره به یکدیگر نفس عمیقی کشیده و با اعتماد به نفس بساط را پهن کردیم و وارد دریای خروشان شغل جدید شدیم.

تعادل در سه نقطه

با رخ دادن این وقایع متوجه شدیم که این شغل هم به همین سادگی‌ها نیست. باید حواست به سه مورد باشد. اول مأموران شهرداری، دوم مشتری، سوم اجناسی که روی زمین گذاشتی و ممکن است، دزدیده شوند. مورد اول استرس‌زاست و حداقل نیمی از انرژی را می‌گیرد، مورد دوم دقت نظر در پولی است که باید رد و بدل کنی و مورد سوم نیم‌نگاهی بیش نیست. با این همه وقتی سه نقطه را باید بپایی حواست پرت می‌شود و ممکن است به جای این‌که پانصد تومانی به مشتری بدهی از استرسی که داری پنج هزارتومانی بدهی!

در ثانیه‌های اول آنقدر استرس داری که مثل مرغ سرکنده می مانی و به همه مشکوکی!! این‌که فلانی دارد بد نگاه می‌کند و آن یکی مخبر است و دیگری … ضمن این‌که ساکت ماندن فایده ندارد، اگر دیدید که دستفروش ساکت نشسته بدانید دستفروش نیست.

نگهبان نباش، دستفروش باش

در دقایق ابتدایی بدون تلاش خاصی صرفاً بساط را پهن کردیم و مثل نگهبان سیخ بالای سر آن ایستادیم و منتظر مشتری شدیم، اما هیچ کس توجهی به ما نمی‌کرد؛ در نتیجه مجبور به فعالیت شدیم. علاوه بر این، کسی که دستفروش شده چیزی برای از دست دادن ندارد. دستفروش اگر سرمایه داشت که دکان باز می‌کرد، اگر هم حرف مردم برایش اهمیتی داشت که آن نگاه‌های تحقیرآمیز را که از همان ثانیه اول باید تحمل کند، دیوانه‌اش کرده بود. ضمن این‌که به دنبال حرف دوست و آشنا نیست. پس دستفروش خودش است و خودش. بنابراین باید که وارد معرکه شد و رهگذران را به خود جذب کرد.

این شد که بیشتر در قالب خود فرو رفتیم و شروع به فریاد زدن کردیم:

– جوراب جفتی چار تومن!

– کتاب پونصد، هزار، هزار و پونصد!

– خانم جوراب زنونه آوردم عالی!

– کتاب درسی و غیردرسی!

– آقا بیا جورابو حراجش کردم!

– ادبی، مذهبی و تاریخی!

نحوه انتخاب شعار

البته ناگفته نماند که باید به مشتری هم نگاه کرد و سپس شعار داد. مثلاً اگر پیرزنی چادری از جلوی شما رد می‌شود باید داد بزنید که خانم کتاب‌های مذهبی و دعا داریم. این کار جواب داد و یکی از همین بانوان مسن از بنده درخواست یک کتابچه انعام با خط درشت کرد. نیاز مصرف کننده را هم در نظر بگیرید، مثلاً همکار گرامی به فرد نگاه کرده و از انواع و اقسام جوراب‌ها برای آنها می‌گفت، از جوراب‌های ارزان و با کیفیت زنانه تا جوراب‌هایی که از آن طرف آب آمده و آبدیده و سفت و محکم است. ضمنا باید شما کف قیمت را اعلام کنید مثلاً بگویید کتاب پانصد تومان یا جوراب جفتی دو هزار تومان… بعد که مشتری جذب شد و آمد بگویید منظور از کتاب پانصدی آن کتابچه‌هاست، این کتاب‌هاکه شما می‌خواهید، دو هزار تومان است.

اعصابی‌ها و قلبی‌ها

موردهای جالب هم پیدا می‌شوند که برخی روی اعصاب و برخی روی قلب تأثیر می‌گذارند. بگذارید چند مورد را برایتان توضیح بدهم، مثلاً پیرمردی آمده و از شما جوراب چینی می‌خواهد و هر چه بگویی همه اینها چینی است باور نکرده و می‌خواهد اجناس را زیر و رو کند. تا دو تا خسارت هم به شما نزند بی‌خیال نمی‌شود. هم‌چنین شخصی می‌آید و نیم ساعت زل می‌زند به کتاب‌ها و در آخر یک کتاب را کلی زیر و زبر کرده و در نهایت قیمت می‌پرسد و زمانی که می‌گویید ۱۵۰۰ تومان آن وقت می‌گوید نه اینها را خوانده‌ایم، انگار که باید مفتی کتاب بدهیم… این‌ها روی اعصاب هستند.

حالا روی قلب‌ها را برایتان می‌گویم. این برخوردها دو جور است بعضی موجب خوشحالی می‌شوند و برخی… نمی‌دانم چه بگویم…

به هر حال وقتی سربازی آمد و کتاب خرید تا در پادگان تنها نباشد، تحسین کردیم. آن مادری که ابتدا جوراب خرید وقتی گفتیم کتاب داستان برای کودکان هم داریم یکی هم برای کودکش خرید. خوشحال شدیم از خانمی که برای زبان انگلیسی هر چه کتاب داستان انگلیسی داشتیم خرید. هم‌چنین افرادی که هنگام خرید جوراب اذیت نمی‌کردند و خرید خود را بدون معطلی انجام می‌دادند، اگر هم نمی خواستند با لبخند می‌گفتند نمی‌خواهیم. افراد میانسالی آمدند که برای خالی نبودن وقت‌شان کتاب تاریخی می‌بردند و آن جوان‌های ۳۰ سال به بالا که می‌گفتند بالأخره کتاب با این قیمتی که می‌گویی هر چه هم باشد ارزش دارد و کتاب‌های ادبی و داستان خریدند. کسانی که چیزی نمی‌خریدند اما با یک لبخند جواب می‌دادند، یا یک نگاه ساده می‌انداختند و توجه حداقلی داشتند و می رفتند یا کمتر از آن کمی سرشان را بر می‌گرداندند. اینها هم ارزش داشتند.

شما باشید، حلال می‌کنید؟

اما چه بگویم از آنهایی که خستگی در تن یک دستفروش گذاشتند … ببینید من واقعاً برای وضع دانشجویان متأسفم، اصلاً می‌خواهم دفعه بعدی بالای سرم یک مقوا بزنم و رویش بنویسم: “لطفاً دانشجویان به این مکان نگاه نکنند، مرسی، اه…” اصلاً خوشم نیامد. به اینها هم می‌شود گفت نسل جدید؟ آقا اصلاً چیزی نمی‌خواهی بخری، به درک… اصلاً نه کتاب می‌خواهی نه جوراب… حداقل به ما یک نگاهی بینداز، ما دستفروش بودیم… دستفروش هم آدم است… والله حنجره خودت را باید در این شغل پاره کنی… یک ضرب فریاد بزنی که جوراب و کتاب آورده‌ای تا یک نفر را به خودت جذب کنی…متأسفم که نه تنها خرید نداشتید بلکه بدترین برخورد که همان بی‌اعتنایی مطلق بود را هم با بنده و همکارم کردید و نگاه تحقیرآمیز!!!…من هم یکی از شما هستم!! با چه زبانی باید می‌گفتم؟ بنده از شما نمی‌گذرم، از همکار گرامی نپرسیدم خودتان بعد بپرسید.

پسرخاله پدر

بگذریم… ببخشید بنده عصبانی شدم، بالأخره شما هم یک ساعت داد بزنید و اینجوری برخورد کنند همین می‌شود… اما در بحبوحه فروش بودیم که ناگهان چهره‌ای آشنا به ما نزدیک شد، خوب که دقیق شدم دیدم گویا خیلی آشناست و نزدیک تر که شد فهمیدم او کسی نیست جز پسرخاله پدر من! کسی که سالی یک بار آن هم در عید نوروز می‌دیدم حالا گام به گام به من نزدیک می‌شد. پسرخاله پدر با لبخندی که تمام صورتش را پوشانده بود کنار من قرار گرفت و تو گویی او قله‌ای را فتح کرده بود… نگذارید برق در چشمانش را توضیح دهم! من هم در یک حرکت، ضربه فنی‌اش کردم و گفتم داریم فیلم مستند می‌سازیم!

البته بعید می‌دانم که قانع شد به ویژه به دلیل خنده‌ای که کرد و دوستان هم بعد که عکس‌ها را نشان دادند کمی یقین بیشتری یافتم، اما خوشبختانه سریعاً از محل دور شد… بالأخره توقف بی‌جا مانع کسب است.

گرفتن آمار

همکار گرامی که با تلاش و مشقت بسیار در حال فروش جوراب‌های گوناگون بود و برای خودش کاسب حرفه‌ای شده بود توانسته بود جمعی را گرد خود آورده و از زبانش نقل و نبات ببارد و در جیب‌هایش پول وارد شود. گرچه سودش کم بود اما در کل راضی بود. در حال فروش بودیم که دیدیم گروهی از دستفروشان محل کیسه‌های خود را بر دوش گذاشته و در حال رفتن هستند. همکار پرسید: “مامور اومده؟” همه یک صدا جواب دادند: “نه! ”

حتما ما هم باید باور می کردیم! اما نمی‌دانستند که ما شجاع‌تر از این حرف‌ها هستیم و به راه خود ادامه می‌دهیم، کمی که گذشت دیدیم یکی از این همکاران که ماسک هم بر صورت زده بود، کنار همکار گرامی رفت و آرام آرام شروع به صحبت با او کرد:

دستفروش: جنس‌ها را از کجا گرفتی؟

همکار: از مغازه‌ها.

دستفروش: می دونم، از کجا؟ بازار میر اسماعیل؟ پیش…؟

همکار: از اون نگرفتم. اسمش یادم نیست.

دستفروش: بارت از کجا اومده؟ چینیه؟

همکار: آره چینیه ولی نمیدونم از کجا.

دستفروش: تازه کاری؟

همکار: آره.

دستفروش: معلومه.

غزل خداحافظی

از این چالش نیز گذشتیم و درحالی‌که پیروزمندانه جشن فروش خود را گرفته بودیم و مشتری‌ها کم کم زیاد می‌شدند، حرفه‌ای‌تر از قبل با همه برخورد می‌کردیم. یکی از مشتریان که سرباز وطن بود آمده بود و دو سه کتاب را داشتم به او می‌فروختم. چون سرباز بود تخفیف خوبی هم به او دادم و داشتم حساب می‌کردم که ناگهان متوجه شدم همکار گرامی گویی جن دیده و با سر به روی زمین شیرجه آورد و یکی یکی جوراب‌ها را جمع و جور کرد و گذاشت در دستان خود و به نقطه‌ای خیره ماند. من که روی زمین نشسته بودم نگاهی به بالای سرم انداختم…

چشمتان روز بد نبیند… ماشاالله هفت قرآن به میان مأمور رفع سد معبر که نبود…بیشتر شبیه قهرمان محبوب من در کشتی کج بود که هنگام بازی با پلی استیشن در کودکی او را انتخاب می‌کردم…نگاهش نافذ، چهارشانه، قد بلند، پر ابهت… به صورتی آمده بود که ما را غافلگیر کرد… لحظه‌ای بس به‌یادماندنی و عجیب… دیگر نفهمیدم، فقط می‌دانم هم دو دست داشتم، چهار دست دیگر نیز قرض کردم و هر چه در زمین بود را جمع کردم، اما در این میان گفت و گویی رد و بدل شد که خالی از لطف نیست.

– خودتونم می‌دونید که کارتون تخلف محسوب میشه؟

درحالی‌که با دستش داشت بی‌سیم را جا به جا می‌کرد، این جمله را گفت. البته استرس ما هم زیاد بود وگرنه این‌طوری واکنش نشان نمی‌دادیم اما چه کار کنیم دیگر هول شده بودیم. سریع جواب دادیم:

– غلط کردیم!!!

الفرار

این را که گفتیم یک نگاهی به دور و بر کرد  و گفت: “این دفعه اول بود که کاری نداشتم وگرنه دفعه بعد چهار دست و پا می‌برمتون! البته ما هم چهار دست و پا فرار کردیم و پس از کمی دور شدن بر موتور پریده و فلنگ را بستیم…الفرار!

اما در راه از نحوه برخورد این مأمور به خود آمده و گفتیم این‌گونه هم که می‌گویند بد نیستند، بالأخره اینها هم دارند کار می‌کنند… این شد که در معادلاتی فلسفی، اجتماعی گیر کرده و در این حین به دنبال مکان دیگری برای کار و کاسبی می‌گشتیم که تجربه خود را بالا برده و طعم خوش فروشی که در لحظات آخر کسب کرده بودیم از زیر زبان‌مان نرود…

در حال مذاکره بودیم که کجا برویم تا دیگر ماموران شهرداری ما را نبینند. این بود که تصمیم گرفتیم در پارک به دستفروشی ادامه دهیم و پل خواجو را برای این کار انتخاب کردیم، پس از رسیدن به پل خواجو با مشکلات زیادی رو به رو بودیم، از جمله نبود سایه بان و برق آفتاب ظهر که در نهایت مجبور شدیم به گوشه‌ها پناه ببریم، بنابراین اگر خواستید به دستفروشی در پارک‌ها به ویژه پل خواجو بپردازید بهتر است که عصر و غروب بیایید، در غیر این صورت مجبورید که به زیر درختان رفته تا از آفتاب سوزنده در امان باشید، اما این باعث می‌شود که از راه‌های اصلی دور شوید و جمعیت کمتری را ببینید. البته پس از مدتی متوجه شدیم که در پارک دستفروشی فرق می‌کند و نیازمند دو کار است. یکی این‌که باید راه بیفتید و یکی یکی بالای سر خانواده‌ها بروید تا فروش‌تان بیشتر شود و دیگر این‌که محصول شما باید خوراکی باشد، وگرنه جوراب و کتاب جواب نمی‌دهد…

منطقه خطر

پس از وضع کسادی که در پارک داشتیم به این نتیجه رسیدیم که بهتر است به مرکز شهر رفته و در آنجا استتار کنیم و خیابان سپه را انتخاب کردیم اما ترافیک سنگین مانع از این شد که به موقع به این خیابان برسیم، ساعت دو بعد از ظهر شده بود و مشتری‌ها بسیار کم، ضمن این‌که  دستفروشان مشاور پیام دادند که در اطراف میدان نقش جهان مواظب باشید که از تذکر محترمانه خبری نیست و همان چهار دست و پا می‌برندتان. بنابراین به کاسبی آن روز پایان دادیم البته در عرض یک ساعت و نیم یعنی از ساعت ۱۱:۳۰ الی ۱۳ توانستیم هر کدام ۱۶ هزار تومان بفروشیم… این یعنی در ازای ۹ ساعت کار می‌توانیم ۱۴۴ هزار تومان بفروشیم…. در هر هفته بیش از یک میلیون می‌فروشیم…. در هر ماه چهار میلیون…در هر سال ۴۸ میلیون… این البته نرخ دستفروشی آماتور است و اگر حرفه‌ای شوید، مبلغ آن به شدت می‌تواند افزایش پیدا کند.

 منبع: ایسنا

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا