اینجا زندگی بوی حشره‌کش می‌دهد!

موبنا – ساعت 12 ظهر به ماهدشت می‌رسم. شهری در 18 کیلومتری جنوب‌غربی کرج که بیش از 60 هزار نفر جمعیت دارد. خورشید در چند قدمی وسط آسمان است. باد خنکی همراه با بوی نامطبوع خفیفی در فضای شهر پیچیده. به سوپری می‌روم تا آدرس احمدآباد را از فروشنده بپرسم. می‌گوید: «اگر می‌خواهی زمین بخری …

موبنا – ساعت 12 ظهر به ماهدشت می‌رسم. شهری در 18 کیلومتری جنوب‌غربی کرج که بیش از 60 هزار نفر جمعیت دارد. خورشید در چند قدمی وسط آسمان است. باد خنکی همراه با بوی نامطبوع خفیفی در فضای شهر پیچیده. به سوپری می‌روم تا آدرس احمدآباد را از فروشنده بپرسم. می‌گوید: «اگر می‌خواهی زمین بخری بدجایی است. مواظب باش سرت کلاه نگذارند. من آنجا یک قطعه زمین خریدم و حالا جرأت نمی‌کنم آن دور و بر آفتابی شوم. یک شب دست خانواده را گرفتم رفتم که مثلاً حالمان عوض شود. چشم تان روز بد نبیند. نتوانستیم یک لامپ روشن کنیم. شب‌ها پر از پشه است و روزها هم پر از مگس. همان یک شب کافی بود تا دیگر پا آن طرف‌ها نگذاریم. حالا کسی هم از من نمی‌خرد.»

خرید مختصری می‌کنم اما فروشنده دل پری دارد و یک ریز در حال توضیح و توصیف محل است: «آب فاضلاب را ول کرده‌اند توی شوره‌زارهای منطقه و گاهی این آب تا پای خانه مردم هم می‌رود دلیل هجوم این همه پشه و مگس همین است. تازه اگر دقت کنی تقریباً همه جای شهر بوی بدی می‌دهد.»

وارد فرعی می‌شوم؛ خیابان زیر نور آفتاب، خاکی‌تر به نظر می‌رسد. دیوارهای گلی و خانه‌های کج و کوله، بقالی‌های خاک گرفته و زمین‌هایی که دورشان دیوار کشیده‌اند و آدم‌هایی که عمق چشم‌هایشان خالی است. پرسان پرسان می‌روم. کوچه‌ها درهم برهم است و آدم فکر می‌کند در یک توالی بی‌نهایت گیر افتاده. بوی گرم تعفن همراه باد در سرم می‌پیچد. بالاخره به احمدآباد یا سردرآباد سابق می‌رسم. آقا جواد بازنشسته است و دوران بازنشستگی‌اش را در یک بنگاه معاملات ملکی می‌گذراند. او درباره اهالی می‌گوید:«اینجا بیشتر کارگران و قشر خیلی ضعیف جامعه زندگی می‌کنند.»

ناراحت است که چرا این موقع روز آمده ام: «کاش عصر می‌آمدی تا خودت پشه‌ها را ببینی الان رفته‌اند لای بوته‌ها و درخت‌ها قایم شده‌اند» همین‌طور که باهم حرف می‌زنیم پایش را می‌گذارد بین علف‌هایی که دور و بر یک درخت سبز شده‌اند. گله پشه‌ها برمی‌خیزند و هجوم می‌آورند. محلی‌ها، یکی‌یکی پیدایشان می‌شود. خانم‌ها با چادرهای گل‌گلی و مردان با رگ‌هایی که از عصبانیت متورم شده. آقای کرمی با ماشین مدل بالایی از راه می‌رسد. قد بلندی دارد و مدل موها و سبیلش من را یاد شخصیت‌های بعضی فیلم‌های قدیمی می‌اندازد. خوش‌برخورد و مهربان است و به مسائل منطقه آشنا: «یک کیلومتری این محل چند نفر با پسآب تصفیه‌خانه زمین‌ها را زیرکشت برده‌اند اما واقعیت این است که آنها فقط برای تصاحب زمین‌ها این‌کار را کرده‌اند و اصلاً این‌کاره نیستند.»

آب فاضلاب مدنظر آقای کرمی، پسابی است که تصفیه خانه شهر کرج در چند کیلومتری این روستا رها می‌کند. از دور می‌شود سقف آبی تصفیه خانه را در افق دشت دید. شوره‌زاری کویری که حالا با فاضلاب کرج به دشتی سبز و متعفن تبدیل شده و در تولید پشه نیز به مرحله قابل ملاحظه‌ای رسیده است.

مردی از میان جمعیت می‌آید و دستم را می‌گیرد: «بیا توی باغچه‌ام تا ببینی پشه یعنی چی!» او هم از ساعت ورودم به احمدآباد شاکی است و می‌گوید:« ای کاش غروب می‌آمدی که پشه‌ها را به چشم می‌دیدی.» در باغچه را باز می‌کند و خودش می‌رود داخل علف‌ها می‌ایستد. فوج پشه‌ها بالا می‌آیند. می‌گوید: «من از تهران آمدم اینجا که مثلاً از آب و هوا و سکوت اینجا لذت ببرم اما پشه و مگس امانمان را بریدند.»

به نظر او دلیل این همه مگس‌ دپوی فضولاتی است که در فاصله کمی از محل است. خانم‌های محل با او هم عقیده هستند. منطقه در محاصره فاضلاب و کود است. پشه‌ها از دشت می‌آیند، یعنی از سمت فاضلاب و مگس‌ها هم از تپه‌های کود که چند کیلومتر آن‌طرف تر هستند. حالا بماند که هر روز کامیون‌های پر از فضولات از داخل محل عبور می‌کند و بوی تعفن تا چند دقیقه در خانه‌ها حال همه را خراب می‌کند. زنی می‌گوید: «همین چند شب پیش دختر همسایه ما از این بو حالش بد شده بود.» آقا جواد دنباله حرفش را می‌گیرد: «ما به مگس راضی هستیم اما پشه‌ها ما را بیچاره کرده‌اند!»

دور و برم شلوغ شده و هر کدام از اهالی چیزی می‌گوید و با لحنی شکایت می‌کند. یکی داد می‌زند و دیگری طنزی چاشنی حرف می‌کند. چند نفری هم با هم دنبال مقصر ماجرا می‌گردند. اهالی می‌گویند ما چند بار گزارش کرده ایم ولی هیچ اتفاقی نیفتاده. علی آقا از بین جمعیت می‌گوید: «اینجا منطقه شهری است و شهرداری و شورای شهر باید پیگیر باشند.»

زن جوانی می‌گوید: «آقا شاید باورت نشود ولی عصرها شوهرم که از کار به خانه می‌آید، لباسش را روی سرش می‌کشد تا از شر پشه‌ها خلاص شود.» ‌یکی از مردها گوشی موبایلش را از جیبش درمی‌آورد و ویدئویی نشانم می‌دهد که در آن یک نفر که مشغول خاراندن خودش است کفشش را در می‌آورد و جای نیش پشه‌ها را نشان می‌دهد. جا به جای بدنش زخم است و دست‌های متورم و قرمزش پر از جای نیش. همین‌طور که حرف می‌زنیم مگس‌ها هم برای خودشیرینی روی صورتمان می‌نشینند تا بگویند حداقل از پشه‌ها بی‌آزارتر هستند. فکر اینکه این مگس‌ها از روی فضولات بلند شده‌اند حال آدم را بد می‌کند.

به همراه آقا جواد به محل تولید کود می‌رویم. جاده خاکی است و هر چند متر یک مرغداری در اطراف جاده به چشم می‌خورد: «این مرغداری‌ها از قبل از انقلاب اینجا بوده‌اند و آزاری ندارند اما صبح‌ها بوی بدی از داخلشان می‌آید.» اینکه چطور می‌شود مرغداری، تولید کود و آب فاضلاب در یک همزیستی مسالمت‌آمیز در کنار همدیگر کار کنند خودش بحث جداگانه‌ای می‌خواهد!

دو کیلومتر که از احمدآباد یا آخرین منطقه شهری ماهدشت دور می‌شویم از دور تپه‌های فضولات به چشم می‌خورد. بوی تعفن وحشتناک است و هر لحظه غیر قابل تحمل می‌شود. گله‌ای مگس به داخل ماشین هجوم می‌برند. هوا گرم است. نه می‌شود شیشه‌های ماشین را بالا کشید نه پایین آوردن شان کاری منطقی به نظر می‌رسد. راننده ترمز می‌کند و همه دست‌هایمان را جلو بینی می‌گیریم. در چند صد متری ما یک کامیون حمل فضولات به همراه چند نفر دقیقاً رو به روی کشتارگاه مرغ ایستاده‌اند. جلوتر می‌رویم. از اینجا به بعد باید کمتر حرف بزنیم چون امکان دارد مگس‌ها به داخل دهانمان بروند. بیابان را از هر دو سو تپه‌های سیاه فضولات پوشانده‌اند. از بین تپه‌ها نیز راهی هست که در انتهایش لودری پارک شده.

مردی قد بلند و باریک اندام با صورتی آفتاب سوخته و عینک آفتابی در سایه کامیون ایستاده و یک مرد کوتاه قد افغان و مرد دیگری که در حال ریختن گازوئیل داخل باک کامیون است. مرد قد بلند که با تردید به ما نگاه می‌کند جلوتر می‌آید. از او می‌پرسم: «خودتان اذیت نمی‌شوید بین این همه مگس؟» می‌گوید: «شهرداری به ما بگوید بروید وسط کوه کود می‌رویم. اما باور کنید این مگس‌ها را فقط ما تولید نمی‌کنیم. این مرغداری‌ها و فاضلاب هم دستی در تولید دارند. تازه ما 5 کیلومتر از محل فاصله داریم.»

آقا جواد حرفش را تصحیح می‌کند و می‌گوید: «2 کیلومتر» و بگومگویی جدی بین آنها در می‌گیرد. بوی کودها و حمله مگس‌ها امان می‌برد. می‌خواهم هر چه زودتر از منطقه فرار کنم. ماشین پر از مگس است و هر کدام به سهم خودمان آنها را از پنجره‌ها به بیرون هدایت می‌کنیم. کمی جلوتر وارد یک جاده خاکی می‌شویم تا داخل شوره‌زار سابق را هم از نزدیک دیده باشیم. همان شوره زاری که حالا سبزه‌زار است.

تا جایی که امکان دارد جلو می‌رویم. چند سگ از دور پارس می‌کنند و در چند قدمی آنها جنازه یک گاو روی زمین افتاده. شبیه صحنه‌ای از فیلم‌های وسترن اسپاگتی است. شاید سگ‌ها برای پاسبانی از جنازه پارس می‌کنند اما زورشان به پشه‌ها و باکتری‌هایی که شکم گاو را خالی کرده‌اند نرسیده.

آقا جواد سقف آبی تصفیه‌خانه را نشان می‌دهد و می‌گوید: «پاییز 94 آمدند گفتند یک سال‌ونیم به تصفیه‌خانه وقت داده‌اند که همه استخرهای تصفیه آب را سرپوشیده کنند. اما هنوز اتفاقی نیفتاده و معلوم هم نیست کی این اتفاق بیفتد.» مسیر را برمی‌گردیم به سمت احمدآباد. محلی‌ها جمع شده‌اند تا حرف بزنند و درددل کنند. پیرمردی بیل به دست جلو جمعیت ایستاده: «بازنشسته هستم تازگی چشم‌هایم را عمل کرده‌ام. من مسئولان را دعوت می‌کنم یک شب میهمان ما باشند به آنها کباب هم می‌دهم. ببینند می‌توانند یک شب اینجا بمانند؟» بیل به دست در حال باز کردن راه آب است: «من آمدم راه آب را باز کنم که لااقل اینجا پشه و مگس اضافه نشود.» خانم‌های کوچه جمع شده‌اند.

آنها دختری را که چند شب پیش به خاطر بوی بد، از حال رفته بوده، نشانم می‌دهند. دختر جلو می‌آید می‌گوید: «نیسان‌ها و کامیون‌ها که رد می‌شوند تا چند دقیقه بو توی خانه می‌پیچد. چند بار پلاک ماشین را نوشتیم که مثلاً اجازه ندهیم وارد محل شوند اما پلاک‌های ماشین‌ها را می‌کنند و از راه بیابان می‌زنند تا به اینجا برسند.» دختر دیگری هم وارد حرف می‌شود و می‌گوید: «روزی 6 هزار تومان می‌دهیم، یک پیف‌پاف می‌خریم، یک روزه تمام می‌شود. دستشویی و حیاط خانه‌ ما همیشه پر از مگس است.»

نانوایی محل را به خاطر مگس تعطیل کرده‌اند و اهالی از این بابت ناراضی اند؛ مگس، پشه، فاضلاب، کود، مرغداری. این کلمه‌ها را به خاطر می‌سپارم و به جاده می‌زنم.

 منبع: ایران

دکمه بازگشت به بالا