دو روایت از زندگی دو زن با سرطان
موبنا – سرنوشت برای آنها از ۲۵ اسفند و ۲۲ مردادماه، جور دیگری رقم خورد. همان روزی که چشم به دهان پزشک دوخته بودند و هر واژهای که هجی میشد، هر آوایی که بیرون میآمد، آواری میشد و بر سرشان فرو میریخت. سرطان در یکی از روزهای تابستان و زمستان، غده شد و روی سینهشان …
موبنا – سرنوشت برای آنها از ۲۵ اسفند و ۲۲ مردادماه، جور دیگری رقم خورد. همان روزی که چشم به دهان پزشک دوخته بودند و هر واژهای که هجی میشد، هر آوایی که بیرون میآمد، آواری میشد و بر سرشان فرو میریخت. سرطان در یکی از روزهای تابستان و زمستان، غده شد و روی سینهشان نشست. یکی پستان راست و دیگری پستان چپ.
آنها، «مژگان» و «نیلوفر»، زنان ستارهدار هستند، بالای پروندهشان به نشانه سابقه سرطان در خانواده، ستاره خورده است. حالا روزها، ساعتها و ثانیهها برای آنها مزه دیگری دارد، برای مژگان که هنوز هر لحظهاش را با سرطان زندگی میکند و نیلوفری که از درد فارغ شده و حالا چشم امیدش به دستان جراح است؛ جراحی که میخواهد بخشی از زنانگیش را برگرداند.
روایت آنها، روایت دو زندگی است، زندگی زنانی که هر یک به شیوه خود با سرطان کنار آمدند. با لحظه شنیدن واژه سرطان، با از دست دادن عضوی از بدن و با سری که بیمو شد. آنها از سختیها، دردها و رنجهایشان گفتند، گریه کردند و خالی شدند.
قرارمان با آنها، خیابان گاندی شمالی است؛ موسسه سرطان پستان تهران. جایی که «نیلوفر» برای اولین بار خبر سرطانی شدن پستانش را از زبان پزشک معالجش، شنید: «جواب نمونهبرداری را از پشت تلفن برایم خواندند، شنیدم که گفت، توده اول؟ توده دوم؟ بعد مکثی کرد و پرسید توده سوم هم درگیر شده؟ این را که گفت تنم یخ کرد، دیگر مطمئن شدم.»
و شما معنی درگیر شدن را میدانستید؟
بله، درگیری یعنی سرطان.
این روایت «نیلوفر» است، از ۲۵ اسفند. درست چهار روز پس از روزی که توده را زیر انگشتانش احساس کرد: «خانه تکانی کرده بودم، خسته شدم و خودم را روی مبل رها کردم، همین که افتادم دستم ناخودآگاه به سمت پستان چپم رفت، همان جا بود که حس کردم تودهای سفت زیر انگشتم است، توده را که حس کردم عرق سرد روی تنم نشست.»
نیلوفر، ماماست، سرطان پستان را خوب میشناخت، دوره کارآموزی معاینه پستان را با دکتر جولایی در بیمارستان مهدیه، گذرانده بود. بارها تودههای بزرگ و کوچک را زیر انگشتانش حس کرده بود، توده زنانی که مبتلا شده بودند: «خودم را که معاینه کردم، درست همان غدهای را احساس کردم که بیماران مبتلا به سرطان داشتند، یک توده پهن چسبنده، در ربع فوقانی و خارجی پستان. دیگر مطمئن شدم سرطان است، دست و پایم را گم کردم، خیلی حال بدی داشتم. نه تا آن موقع دردی داشت نه علامتی. باورم نمیشد که من، منِ ماما هم سرطان بگیرم.»
آن لحظه که خبر را شنیدید چه حالی پیدا کردید؟
خیلی ناراحت شدم، چون به تازگی مادرم را به خاطر سرطان مری از دست داده بودم و داییام هم سرطان سینه گرفته بود. اصلا دوست نداشتم باز هم وارد همان پروسه ماموگرافی و سونوگرافی و… شوم. روزی که رادیولوژی انجام دادم، فقط در خیابان اشک میریختم و به شدت مضطرب بودم. بیوبسی (نمونه برداری) که انجام شد، دیگر مطمئن شدم. نمیتوانم بگویم چه بر من گذشت، خیلی شرایط بدی بود.
نیلوفر، ۱۹ اسفندماه را خوب به یاد دارد، خیلی خوبتر از لحظه دو زایمانش. هر ثانیهاش را بارها زندگی کرد، رفت و آمد. نتیجه ولی یکی بود؛ سرطان. تنها ۶ روز طول کشید تا زندگیاش، از این رو به آن رو شود، زمانیکه ناچار شدند سینهاش را تخلیه کنند: «غده من مولتی فوکال بود، یعنی چند کانالی. همهاش با هم میشد، 7.5 سانتیمتر.» شش ماه قبلش برای معاینه رفته بود، اما خبری از توده نبود، پزشک روی پروندهاش دو ستاره زده بود، به نشانه ابتلای دو نفر از اعضای خانواده به سرطان. او اما چک آپ بعدی را پشت گوش انداخته بود.
در این شش روز، یعنی از روزی که توده را احساس کردید تا عمل شدید و سینه تخلیه شد، بر شما چه گذشت؟
خیلی هفته وحشتناکی بود، احساس میکردم همه چیز رو به پایان است. اصلا نمیتوانستم باور کنم که یکی از پستانهایم را از دست میدهم.
یعنی فکر میکردید اینجا دیگر پایان زندگی است؟
دقیقا. روزی که جواب نمونهبرداری را گرفتم، فقط به مرگ فکر میکردم، حتی شبها خواب میدیدم که در قبرم و رویم خاک میریزند.
وقتی خودتان سرطان تشخیص میدادید، هیچ وقت فکر میکردید چنین اتفاقی برایتان بیفتد؟
هرگز، چون مادرم به تازگی فوت شده بود و من فکر میکردم گرفتاریهایمان تمام شده، وقتی مبتلا شدم، حس کردم که باز همه چیز از اول شروع شد، زندگیام شد نقطه سر خط. خیلی برایم غیرقابل تحمل بود.
برای نیلوفر، ۲۶ اسفندماه، خودِ کابوس است، یادآوریاش هم تلخ است و وقتی حرف آن روز را میزند، چشمانش نمناک میشود. روزی که وارد اتاق عمل شد و وقتی بیرون آمد، بالا تنهاش، ایراد پیدا کرده بود، یک سینهاش خالی بود: «خیلی برایم سخت بود، توده بزرگ بود و نمیشد حفظ پستان کرد، وقتی تخلیه شد، تقارن بدنم هم از بین رفت و مهرههای گردنم آسیب دید. دلیلش هم این است که یک طرف از طرف دیگر، یک کیلو سنگینتر شده بود، همه اینها را باید به آسیبهای روحی و روانی اضافه کرد، زندگی بعد از سرطان، کلا تغییر میکند، بعد از آن واقعا حضور در جمع سخت و مشکل است.»
همسرتان نسبت به این موضوع چه واکنشی نشان داد؟
به ظاهر خونسرد بود، به من میگفت تو میتوانی از پسش بربیایی. زیاد حمایت میکرد. به من میگفت اصلا مهم نیست که این اتفاق برای بدنت افتاده و مهم سلامتی توست.
آن روز که از اتاق عمل بیرون آمدید، دست زدید و دیدید جای یکی از پستانها خالی است، چه حالی شدید؟
اولین باری که خودم را دیدم، زمانی بود که پانسمان را برداشتند، تا آن روز اینقدر ماجرا واقعی و تلخ نبود. شوکه شدم، واقعا خیلی ناراحت کننده بود. هنوز هم هست، هنوز هم که خودم را میبینم، غم به دلم مینشیند.
حالا جای پستانی که تخلیه شد، چیست؟
هیچی.
«هیچی» را با درد میگوید، تُن صدایش عوض میشود، سنگین میشود. حالا پنج سال میگذرد، هنوز ولی همه چیز شفاف است، انگار همهچیز همین دیروز اتفاق افتاد. وقتی خبر بین فامیل پیچید و همه فهمیدند، ترحم اطرافیان برایش سنگین بود.
نیلوفر جلسههای شیمی درمانی را که شروع کرد و به پنجمین که رسید، موهایش را از دست داد: «خیلی ناراحت شدم، همسرم و پسرانم که حالا ۱۸ و ۱۶ ساله هستند، آن موقع به من گفتند ما هم کچل میکنیم، من اما قبول نکردم. چون پسرها دوست نداشتند مرا بدون مو ببینند، در خانه دستمال سر میبستم و بیرون هم پوستیژ میگذاشتم، البته خیلی بیرون نمیرفتم.»
بعد از جلسه پنجم بود که پزشک معالجش، به او خبر تلخ تری داد، او «هرتو مثبت» یعنی گیرنده استروژن منفی بود و باید برای درمان تومورش باید از داروی هرسپتین استفاده میکرد، داروهایی به اندازهای گران که مجبور شدند برای خرید آن، خانه را هم بفروشند: «هر سه هفته سه میلیون و ۶۰۰ هزار تومان پرداخت میکردیم، ۱۸ بار باید این دارو را تزریق میکردم، ما پول نداشتیم، اگر چاپخانه پول هم داشتیم نمیرسیدیم اینهمه پول چاپ کنیم، در نهایت مجبور شدیم خانه را بفروشیم، هر بار برای تزریق ۴۸ ساعت در بیمارستان بستری میشدم، آنجا هر شیفت یک نفر به خاطر سرطان جان میداد و این موضوع خیلی روحیهام را خراب میکرد، من هر بار که میرفتم، فقط قرآن میخواندم.»
خرداد ۹۱ بود که پزشک، خبر خوبی به نیلوفر داد. او قطع درمان شد و هورمون تراپی را شروع کرد. این یعنی بهبودی: «سرطانی که من گرفتارش شدم، از مهاجمترین و وخیمترین نوع سرطان بود، پس از آخرین دوره درمان با هرسپتین، آزمایش دادم و معلوم شد که دیگر تمام شده.» این را با لبخندی به پهنای صورت میگوید.
بعد از پایان درمان اولیه احساس رهایی کردید؟
بله، البته من هنوز هورمون تراپی میشوم، اما به خاطر اینکه دوره درمانم تمام شده، دیگر بهبود یافته به شمار میروم. برای ما، یعنی من و خانوادهام، دوره سربالایی زندگی بود. اما بعدش خدا خیلی به ما کمک کرد، توانستیم خانهای در خیابان سهروردی بخریم و پسرم در کنکور رتبه سه رقمی گرفت، واقعا خدا رو شکر.
نیلوفر امید، فراوان دارد. از یک ماه دیگر، زندگی روی دیگرش را به او نشان میدهد، یک ماه دیگر، قرار است، به پنج سال قبل برگردد، روزی که سرطان سینه نداشت، او منتظر جراحی پروتز سینه است: «سه مرحله این جراحی طی شده، یکی دیگر مانده، تمام که شود، دیگر میتوانم جراحی پروتز کنم. دکتر به من گفته که تا یک ماه دیگر میتوانم پروتز بگذارم.»
این را که میگوید، برقی از چشمانش میگذرد، صورتش باز میشود: «من به امید چنین روزی زندگی میکنم، این عمل برای من خیلی مهم است، نمیدانید چقدر هیجان دارم.»
«مژگان»، لبانش به لبخند نیلوفر، باز میشود. دندانهای سفید و ردیف شدهاش پیدا میشود، برایش خوشحال است، او تا پروتز گذاشتن، راه طولانیتری دارد: «پروتز گذاشتن، پول میخواهد، حداقل ۱۵ میلیون تومان.»
تایید قیمت تمام شده پروتز را از نیلوفر میگیرد، او هم سری تکان میدهد. مژگان صورتش میخندد، چشمانش ولی نه. رو به روی نیلوفر نشسته و ماجرای ابتلایش را میشنود. آنجا که درباره برداشتن پانسمانها، میشنید را درست همانطور تجربه کرده: «زندگی من بعد از سرطان کلا تغییر کرد.»
این را با بغض میگوید، قطرههای اشک، درست پشت پلکهایش نشستهاند، منتظر. پلکهایش را که میبندد و باز میکند، اشکها روی صورتش سُر میخورند و از زیر چانه میریزند: «اگر یک بار دیگر مبتلا به سرطان شوم، دیگر هیچ وقت دنبال درمان نمیروم.»
چرا؟
خیلی دوره سخت و رنجآوری بود. من هنوز هم تحت درمانم، هورمونتراپی که میشوم، هر روز، هر لحظه حالم بد است. یک روز شمردم، دیدم فقط در ۲۴ ساعت، ۱۴۷ بار گُر گرفتم.
مژگان از تجریه سرطانش میگوید. از ۲۲ مرداد ماه سال ۹۰؛ یک روز قبل از تولدش: «یک روز مانده بود به تولدم که جواب سونوگرافی آمد و به من گفتند که سرطان دارم.» ۶ ماه قبل از این تاریخ، اما خودش توده اندازه یک عدس را در داخل پستان راستش حس کرده بود، آن موقع ۳۹ ساله بود با دختری ۱۴ ساله و انبوهی از مشکلات: «آن روز اصلا این توده را جدی نگرفتم، چند ماه بعد در یک مهمانی زنانه ماجرا را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم، او هم دست گذاشت و بهم گفت که حتما به پزشک مراجعه کنم، باز هم جدی نگرفتم، یک روز در حمام دستم به طور اتفاقی به سینهام خورد و متوجه شدم که توده بزرگتر شده، دیگر اندازه عدس نبود.» همین توده ترسناک، او را به پزشک برد. پزشک که معاینه کرد، نگرانتر شد. برایش آزمایش سونوگرافی نوشت.
وقتی متوجه شدید توده سرطانی است، چه حالی شدید؟
یک حالِ بد. تا آن موقع فقط چک آپ بیماریهای زنان میشدم، هیچ وقت برای معاینه پستان نرفتم، تصور بدی از ماموگرافی داشتم و فکر میکردم پروسه دردناکی است. وقتی زیر دست پزشک معاینه میشدم، دیدم خیلی روی سینهام گیر کرده، وقتی فهمید ۶ ماه پیش این توده را حس کردم، خیلی عصبانی شد، منم با خنده گفتم خوب مگر چه شده؟ مگر سرطانه؟ دکتر هم خیلی جدی جواب داد، بله سرطانه. این را که به من گفت، دیگر صدایم در نیامد. حتی نتوانستم از پزشک خداحافظی کنم. برایم به صورت اورژانسی نمونه بردای نوشت. وقتی از مطب خارج شدم، همه جا برایم تاریک شد، با خودم گفتم من سرطان گرفتم کور که نشدم. بعدش چنان گریهام گرفت که همه در خیابان نگاهم میکردند، فقط توانستم به همسرم خبر بدهم که بیاید دنبالم. چون جایی را نمیدیدم.
با همسرتان تماس گرفتید و چه گفتید؟
گفتم من جایی را نمیبینم، گفت چه شده، گفتم سرطان گرفتم. وقتی آمد فکر کرد شوخی میکنم اما بعدش که فهمید جدی است، محکم با دست به پیشانیاش کوبید. باورش نمیشد. شبش در بیمارستان التماس پزشکان میکرد که بگویند اشتباه شده، اما همه تایید کردند که سرطان است.
پنج روز بعد، مژگان، زیر تیغ جراح بود. پستان راستش را با توده شش سانتیمتری، تخلیه کردند: «این پنج روز خیلی سخت گذشت، از قبلش افسردگی شدیدی گرفته بودم و دو سالی میشد که به شدت وزن کم کرده بودم، پزشک به من گفت که اگر شش ماه قبل مراجعه کرده بودی، حتی نیاز به شیمی درمانی هم پیدا نمیکردی و حفظ پستان میشد.»
شبی که وارد اتاق عمل میشدید، میدانستید بعدش قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
بله، خیلی حس بدی بود، وقتی به هوش آمدم، همش میگفتم شاید یک درصد همه اینها دروغ باشد، دستم را که سمت سینهام بردم، فهمیدم که نیست. دنبالش گشتم، پیدایش نکردم، جایش خالی بود. از همه اینها بدتر، اولین پانسمان است. اولین بار که خودم را دیدم، خیلی حالم بد شد. من یک آدم دکلته پوش بودم، میدانستم که دیگر از آن لباسها خبری نیست.
«مژگان» پشیمان است، هم از اینکه دیر به پزشک مراجعه کرده بود و هم از درمان: «داروها اصلا با من سازگار نبود، به حدی حال من بد است که یک وقتهایی با خودم میگویم چرا دنبال درمان رفتم. از روزی که مبتلا شدم تا الان زندگیام کیفیتی ندارد.» مژگان پس از جراحی، دورههای رادیوتراپی و شیمی درمان را طی کرد، حالا هم هورمون تراپی میشود و یک سال با «بهبودی» کامل فاصله دارد.
میگوید سرطان زندگیاش را خیلی تغییر داد، «خیلی»هایش کِشدار است: «زندگی من کلا تغییر کرد، رفتارم با همسرم عوض شد، با دیگران. کلا دیگر از حس زن بودن درآمدم. قبل از اینکه بروم اتاق عمل به همسرم گفتم هر کاری میخواهی بکن، میخواهی ازدواج کنی هم من مشکلی ندارم. خیلی به هم ریخته بودم.»
میپرسم: «به مرگ فکر میکردید؟ جوابم را صریح میدهد: «دقیقا. چون خواهرم هم به خاطر سرطان فوت کرده بود، کلا بعد از این اتفاق، احساس میکردم نقصی در بدنم ایجاد شده. حس میکردم دیگران به من ترحم میکنند، حتی کارهایی که همسرم میکرد، دقیقا برایم معنی دلسوزی و ترحم داشت.»
مژگان میگوید اگر سینهام تخلیه نمیشد، چنین روحیهای پیدا نمیکردم، آنهایی که با وجود سرطان، پستانشان خالی نشده، وضعیت بهتری دارند.
واکنش همسرتان بعد از این اتفاق چه بود؟
او تا دو هفته اصلا غذا نمیخورد، فقط چای میخورد و سیگار میکشید. البته ما از قبلش زندگی سختی داشتیم و او تصور میکرد به خاطر آن مشکلات گذشته است که دچار سرطان شدم. کارش را رها کرد و شش ماه پا به پای من شیمی درمانی آمد.
مژگان از دوره سخت شیمی درمانی و ریزش موهایش میگوید، صبح یک روز تعطیل، وقتی حمام رفت: «آن شب قرار بود مهمانی برویم، ۱۴ روز از اولین جلسه شیمی درمانیام گذشته بود، خوشحال بودم که موهایم نریخته، رفتم حمام، موهایم را که میشستم، همهاش دستم میآمد، چشمم را که باز کردم، دیدم کف حمام پر از موست، وقتی خودم را در آینه نگاه کردم، باورم نمیشد، به خودم میلرزیدم، روی سرم تکه تکه مو داشتم، همسرم را صدا کردم و ازش خواستم تا ریش تراش را به من بدهد، همسرم مرا که دید، دست و پایش را گم کرد، بلافاصله گفت چقدر کچلی بهت میآید، من اینها برایم مهم نبود، تمامش را از ته زدم، دخترم هم آمد و موهایم را از کف حمام جمع کرد و داخل کیسه گذاشت. تا الان هم نگه داشته.»
چطور توانستید با این بیمویی کنار بیایید؟
چون میدانستم به زودی این اتفاق میافتد، از برادرم خواسته بودم دو تا پوستیژ برایم از خارج بفرستد، یکی موی کوتاه بود و یکی هم بلند. کم کم از جلسه سوم ابروها و مژههایم را از دست دادم، کچلی به من میآمد، به خاطر گر گرفتگی بعد از استفاده از پوستیژ، دیگر از آن استفاده نمیکردم. در مهمانیها همان طور بدون مو حاضر میشدم. البته همسرم و یکی از دوستان صمیمیام، من را در این وضعیت همراهی کردند و هر دو موهایشان را از ته زدند. این برای من دلگرمی بود.
در حال کنار آمدن با بیماری بودید؟
من هیچوقت نتوانستم با سرطان کنار بیایم، تا همین الان. من حتی دوست ندارم کسی بدنم را ببیند. چهار سال است پایم را در استخر نگذاشتهام.
همینجا، نیلوفر وارد صحبت میشود، از تجربه خودش برای استخر رفتن میگوید: «من مرتب استخر رفتم، خیلی راحت با یک مایوی جلو بسته.»
مژگان اما ادامه حرفهایش را میگیرد: «بله، راههایش زیاد است اما دوست نداشتم این وضعیت را تجربه کنم، حتی یکی از دوستانم مایویی مخصوص برایم دوخت که مشخص نباشد سینهام تخلیه شده، اما من هیچ وقت تنم نکردم.»
میپرسم در مهمانیها دیگر از دکلته پوشیدن خبری نبود؟ میگوید: «چرا بود.» خنده ریزی میکند و ادامه میدهد: «راهش را پیدا کرده بودم، حتی فکرش را کرده بودم که موقع حرکت هم مشخص نشود، پروتزی در کار است.»
برایتان مهم بود که کسی متوجه بیماری نشود؟
بله، دقیقا. دوست نداشتم که وضعیتی که در آن هستم را کسی ببیند.
ظاهرا شما با خود بیماری مشکلی نداشتید با این عارضهای که برایتان پیش آمد مشکل داشتید؟
بله، اگر من سینهام حفظ میشد، اصلا به سرطان فکر نمیکردم. آنهایی که سرطان رحم میگیرند، وضعشان بهتر است، چون چیزی از ظاهرشان کنده نمیشود. البته داروها هم خیلی اذیتم میکند، به خاطر داروها، حال من در یک جمع با همه فرق میکند، تمام مدت دچار گر گرفتگی میشوم، داروهای هورمون تراپی دلیل این وضعیت من است، آنها را میخورم تا تخمدانهایم غیرفعال شوند.
مژگان حالا تمام روز در خانه است، قبلا آرایشگر بود، اما شیمی درمانی، توانایی دست راستش را گرفت، او برای کارهای خانه باید از کسی کمک بگیرد. میگوید: «اگر خدای نکرده بیماری متاستاز کند، دیگر اصلا دنبال درمان نمیروم، دورهاش خیلی سخت و رنج آور است. نه فقط برای خودم حتی برای دخترم هم سخت بود، او در این مدت مدام گریه میکرد، به شدت دچار افت تحصیلی شد، میترسید مرا از دست بدهد. میدید که مادرش با بقیه مادران فرق میکند.»
به اینجا که میرسد چشمانش خیس میشود.
مژگان حالا هر شش ماه یک بار، باید آزمایش دهد، آزمایشهایی که به قول خودش، از چند روز قبلش، استرس به جانش میاندازد: «از سه روز قبل از آزمایش، آنچنان استرسی میگیرم که باور کردنی نیست، با همه دعوایم میشود و به همه گیر میدهم. میترسم دوباره مبتلا شوم.»
او، روحیه نیلوفر را ندارد. هر چقدر او به آینده خوش بین است و برای خودش برنامه دارد، مژگان، ناامید است و بیانگیزه: «فعلا نمیتوانم پروتز کنم، پولش را ندارم، در جریان سرطان، به خاطر اینکه احتمال داده میشد که پوستم هم سرطانی شده باشد، آن را هم بریدند. فرآیند پروتز کمی طولانی است.»
میپرسم: حس میکنید حالا بیماری را شکست دادید؟ جواب میدهد: «من اصلا به بیماری فکر نمیکنم که شکستش دادم یا نه، فقط میخواهم از شرش خلاص شوم.»
همین سوال را از نیلوفر میپرسم. میگوید: «همیشه خودم را در مقابل سرطان میبینم، بعد از بیماری، فصل دیگری از زندگیام شروع شد. من به جنبههای مثبت این بیماری نگاه میکنم، بعد از آن صبر و گذشتم زیاد شد، حالا هیچ کینهای از کسی به دل نمیگیرم، دیگر به زندگی وابسته نیستم و طوری زندگی میکنم که همه از من خاطره خوبی داشته باشند.»
از مژگان میپرسم زندگی بعد از سرطان چطور شد؟ میگوید: «مزخرف.»
این را با خنده میگوید و ادامه میدهد: «من اصلا دیگر بعد از سرطان زندگی نکردم، زندگی برای من از همان روزی که در سونوگرافی تشخیص سرطان دادند، تمام شد، تا الان هم فقط به خاطر دخترم روی پا هستم. میدانید بعد از پایان درمان اولیه، همه یادشان رفت که بیمار هستم. حتی همسرم. یکدفعه همه مرا رها کردند، این مرا خیلی اذیت کرد.»
مژگان پایان دوره شیمی درمان را جشن گرفته بود، حالا منتظر تمام شدن دوره درمان هورمون تراپی است، میگوید: «همیشه به فروردین سال ۹۰ فکر میکنم، روزی که آن توده اندازه عدس را دیدم، کاش دنبالش میرفتم، آن وقت کار به اینجا نمیکشید.»
به نیلوفر نگاه میکند. زنی که سرشار از امید به آینده است. آنها نقطه مقابلند.
نیلوفر از درد زنان مبتلا به سرطان پستان میگوید، زنانی که او روزانه با آنها در ارتباط است: «خیلی از این زنان بعد از ابتلا، دچار مشکلات خانوادگی میشوند، کار خیلیهایشان به متارکه میکشد، نه فقط به خاطر عضو از دست داده، به خاطر تغییرات حالات روحی هم هست. بعد از سرطان پستان، بیشتر زنان نگران این هستند که هویت زن بودن و زنانگیشان از سوی همسر از بین برود. در حالیکه برای زنی که متاهل است، همسر بهترین همراه در این بیماری است. سرطان بیماری خانواده است، چراکه شخصیت زن زیر سوال میرود. ما مستحق آرامش هستیم.» مژگان میگوید: «من هر روز که چشمانم را باز میکنم، میدانم که سرطان داشتم، هر بار که خودم را در آینه میبینم، میفهمم که سرطان داشتم.»
زندگی برای آنها، برای این دو زن، بعد از سرطان هیچ وقت عادی نشد؛ سرطان هر روز و هر لحظه، در آئینه، در دارویی که مصرف میکنند، در نگاه دیگران، در لباسهایی که به تن میکنند، خودش را نشان میدهد. اینها یادگار دوره رنج نیلوفر و مژگان است؛ رنجی که برای یک نفر پایان است و برای دیگری، آغاز.
منبع: مجله زنان و زندگی