ناگفته های زن جوانی که ماهرترین دزد بود
موبنا – نامم پرستو است. پدرم معلّم بازنشسته بود و همه زندگیاش را برای آسایش من و دو برادر دیگرم گذاشت؛ خیلی کوچک بودم که مادرم تصادف کرد و از دنیا رفت. بعد از فوت مادرم، پدرم برای من و برادرهایم جای خالی او را پر کرد و چندین سال ازدواج نکرد، تا ما سرانجام …
موبنا – نامم پرستو است. پدرم معلّم بازنشسته بود و همه زندگیاش را برای آسایش من و دو برادر دیگرم گذاشت؛ خیلی کوچک بودم که مادرم تصادف کرد و از دنیا رفت.
بعد از فوت مادرم، پدرم برای من و برادرهایم جای خالی او را پر کرد و چندین سال ازدواج نکرد، تا ما سرانجام از آب و گل درآمده و بزرگ شدیم و پس از بزرگ شدن ما، دوباره ازدواج کرد.
پدرم از همسر دومش فرزندی نداشت و همیشه به ما می گفت که بیشتر برای این که همدم و مونسی در اواخر زندگی داشته باشد، ازدواج کرده است و هیچ گاه نمی تواند مهر مادرم را از قلبش بیرون کند و به راستی نیز چنین بود و هیچگاه یاد و خاطره مادرم از ذهنش دور نمی شد.
پدرم همیشه ایّام از خوبی های مادر، برایمان تعریف میکرد، به یاد دارم که مادرم بسیار دختر دوست بود و همیشه به ما عشق می ورزید، هنوزهم، عروسک های دوران کودکی را که برایم خریده بود، به یادگار دارم و گاهی با آنها در خلوت خودم، درد و دل می کنم و رنج و غصّه هایم را برایشان بازگو، می کنم.
شاید باور کردنش سخت باشد، امّا مرا برادرم معتاد کرد! برادرم، بهنام، از سالهای پیش برای کار به شهرستان دیگری رفته بود و پدرم خیلی از دوری او ناراحت بود. چون متوجّه رفتارهای عجیب بهنام شده بود، اما خیلی نمیتوانست اعتراض کند، زیرا هربار که اعتراضی می کرد با فریادهای پی درپی برادرم مواجه می شد و این باعث می شد که فشارش بالا برود و بسیار عصبانی و ناراحت بشود. تا این که کارش به بیمارستان کشید و پس از چند روز بر اثر سکته مغزی در گذشت و برای همیشه از دست کارهای ناشایست ما،راحت شد.
پس از فوت پدرم من و برادرم بهنام، خانهای اجاره کردیم و با هم به صورت مجرّدی زندگی میکردیم. پدرم همیشه نگران ما بود و می گفت: نمی دانم چرا با وجود نان حلالی که سعی کردم همیشه بر سر سفره خانواده بگذارم، چرا تو و برادرت،این قدر، نااهل و بی مبالات هستید.
من و برادرم دزدی می کردیم و بدین صورت خرج زندگی و اعتیادمان را در می آوردیم، سایربستگان، به دلیل اعتیادمان، دیگر ما را قبول نداشتند و اعتیاد ما را مایه سرشکستگی خود و خانواده می دانستند و همین امر سبب شده بود که به کلّی، با ما قطع رابطه کنند.
پس از مدّتی با فرهاد، دوست برادرم، آشنا شدم، او به قول خودش استاد سرقت بود و سعی می کرد، تمام ظرایف و نکات کلیدی سرقت را به ما آموزش بدهد.
فرهاد مرا با سرقت آشنا کرد و انواع شیوه های سرقت را از او یاد گرفتم و استاد سرقت خودرو شده بودم. این اواخر من و برادرم آنقدر در سرقت ماهر شده بودیم، که حتّی خودروهایی را که نیز دزدگیر داشتند، به آسانی میدزدیدیم .
پس از مدّتی با فرهاد ازدواج کردم، چون او به مانند ما و از جنس خودمان بود، هم سرقت می کرد و هم اعتیاد شدید داشت.
بارها به جرم سرقت های مختلف دستگیر شدم، هر بار به دلیلی دستگیر می شدم. یکبار جنس سرقتی دست مالخر گیر می کرد و بعد از دستگیری او، من هم گیر افتادم و زمانی هم هنگام سرقت دستگیر می شدم.
آخرین بار نیز میخواستم برای برادرم مواد بخرم و همین که وارد خانه موادفروش شدم، با پلیس روبرو و دستگیر شدم.
پس از آزادی از زندان بازهم همان روال گذشته همچنان ادامه داشت و پیوسته سرقت می کردیم و هزینه مصرف موادمان را تأمین می کردیم، پس از اندک زمانی من و فرهاد صاحب فرزند دختری به نام مهسا شدیم و برای اوّلین بار لذّت پدر و مادر شدن را با تمام وجود خود، درک کردیم.
تا این که سرانجام ، بهنام و فرهاد به دلیل سرقت، بار دیگر دستگیر شده و به زندان افتادند. امّا این بار جرم شان بسیار سنگین بود، چون در جریان سرقت از یک مغازه طلافروشی دو نفر را به قتل رسانده بودند و روزها را به تلخی، یکی پس از دیگری به انتظار قصاص می گذراندند.
با زندانی شدن همسر و برادرم سخت کلافه شده بودم و مانده بودم که با دختر کوچکم چگونه باید به زندگی ادامه بدهم، سرانجام کابوس های شبانه ام به حقیقت پیوست و همسر و برادرم به سزای اعمال خود رسیده و قصاص شدند.
باورش بسیار سخت بود که بپذیرم، دخترک مظلومم در کودکی دیگر از داشتن نعمت پدر، محروم شده است.
به راستی دنیا بر سرم خراب شده و به آخر خط رسیده بودم، به دلیل پرداختن نکردن کرایه، صاحب خانه عذر من و فرزند خردسالم را خواست. به ناچار شب ها را با فرزند کوچکم در پارک سپری می کردم و روز ها نیز حیران و سرگردان به گدایی کردن، می پرداختم و از این طریق نان بخور و نمیری برای خود و فرزندم فراهم می کردم و همچنان با غول بی رحم اعتیاد دست و پنجه نرم می کردم، تا این سرانجام در یکی از همان روزها که در خیابان های شهر، سرگرم گدایی بودم، یکی از بستگانمان که در بین فامیل به انجام کارهای خیر شهره بود، من و فرزندم را در کمال ناباوری، درحال گدایی کردن، دید و دلش به رحم آمد و من و دخترم را در خانه اش پناه داد. آری، اکنون مدّتی است که به کمک او در کمپ ترک اعتیاد بستری شده ام و قصد دارم که با یاری خداوند ترک کنم و بار دیگر به جریان زندگی سالم و بدور از هرگونه پلیدی برگردم تا بتوانم مادر خوبی برای دخترم باشم گرچه یقین دارم که دیگر فرصت های از دست رفته را بازگشتی نیست.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره ومددکاری اجتماعی:
بی شک علل و عوامل بسیاری در سلامت و عدم سلامت یک خانواده مؤثر هستند و اعتیاد یکی از مخرب ترین عوامل فروپاشی خانواده ها است.
از آنجا که مصرف کنندگان مواد مخدر اغلب رفتارهای ناسازگارانه و نامتناسبی مانند دروغگویی، دزدی، بی توجهی، پرخاشگری، خشونت، عدم مسئولیت پذیری و … از خود بروز می دهند، موجب اختلال در ارتباطات خانوادگی و اجتماعی شده و نوعی بی اعتمادی در اطرافیان خود ایجاد می کنند. بنابراین در چنین خانواده ای معمولاً فرد معتاد توسط سایر اعضا طرد می شود و به عنوان یک عضو بی کفایت همواره موجب سرافکندگی سایرین است.
شکل گیری شخصیت کودکان، ارتباط مستقیم با رفتارها و اعمال والدینشان دارد و این امر شاکله شخصیتی آنان تا بزرگسالی را بنا می نهد. رفتارهای غلط والدین در خانواده می تواند صدمات جبران ناپذیری بر شخصیت فردی و اجتماعی کودک وارد آورد بنابراین وظیفه ی هر پدر و مادری است تا با مطالعه، همفکری و مشاوره، بهترین راهکارهای تربیتی را به دست آورند و با تمام توان در تربیت صحیح فرزندان کوشا باشند.
منبع:رکنا