ماجرای زندگی تلخ یک زن دخترزا

موبنا – زن لاغراندام خودش را به صندلی چرمی قهوه ای رنگ کنار سالن رساند. آرام روی صندلی نشست. زن میان سال نیز به واحد پذیرش مرکزمشاوره مراجعه کرد. او پس از سلام و احوالپرسی در حالی که نفس نفس می زد از خانم مسوول پذیرش در خواست می کرد کارشان را زودتر راه بیندازد. …

موبنا
زن لاغراندام خودش را به صندلی چرمی قهوه ای رنگ کنار سالن رساند. آرام روی صندلی نشست.

زن میان سال نیز به واحد پذیرش مرکزمشاوره مراجعه کرد. او پس از سلام و احوالپرسی در حالی که نفس نفس می زد از خانم مسوول پذیرش در خواست می کرد کارشان را زودتر راه بیندازد.

زن میان سال پس از گفتگویی کوتاه به سمت دختر جوانش برگشت. او روسری دخترش را جمع و جور کرد و کنارش ایستاد.

در نگاه این مادر و دختر، غم و اندوه موج می زد. زن میان سال به دخترش خیره شده بود و زن جوان به رقص برگ درختی که شاخه های آن از پنجره دیده می شد زل زده بود.

او و مادرش دقایقی بعد وارد اتاق کارشناس مشاوره خانواده شدند.

زن لاغراندام در بیان قصه تلخ زندگی اش گفت: پدرم بازنشسته و مادرم خانه دار است. دو برادر دارم که سر خانه زندگی خودشان هستند.

من با پسر دوست قدیمی پدرم ازدواج کردم. وضع مالی شان توپ توپ است.

خانواده ام به خاطر همین موضوع اصرار بر ازدواج ما داشتند.

پدرم می گفت اگر دیر بجنبیم این پسر را از دست می دهیم.

پدر شوهرم از روز اول می گفت باید هر چه زودتر پسر دار شوید. اولین بچه ام دختر بود.

خانواده شوهرم به صورت این طفل معصوم نگاه نمی کردند. دو سال گذشت و دوباره باردار شدم.

خدا دختر دیگری به ما داد. یک دختر خوشگل و کاکل زری .

زن جوان قطرات اشک را از روی گونه هاش پاک کرد و افزود: رابطه من و شوهرم خوب بود.

اما مادر و خواهرانش در زندگی ما دخالت می کردند. روزهای سختی را پشت سر گذاشتم. پدر شوهرم به چشمانم نگاه می کرد و با لحنی تحقیر آمیز می گفت: صد تا دختر به یک تار موی یک پسر نمی ارزد و … .

خانواده همسرم آن قدر از نظر روحی و روانی عذابم دادند که مریض شدم. من تحت عمل جراحی قرار گرفتم.

دکتر می گفت دیگر نمی توانی بچه دار شوی . بهانه خانواده شوهرم با شنیدن این حرف جور شده بود . می خواستند برای سعید زن بگیرند.

متاسفانه شریک زندگی ام نسبت به من خیلی بی توجه و سرد شده بود.

مدام درگیر شبکه های اجتماعی تلفن همراهش بود و می دانستم با یک زن سر و سری دارد.

خسته و کلافه شده بودم. حس می کردم موجودی اضافی و بی مصرف هستم.

احساس تنهایی باعث شد دچار افسردگی شدید روحی شوم. نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم به زندگی ام پایان بدهم.

من و شوهرم در آستانه جدایی هستیم. می گوید اگر بچه ها را می خواهی از مهریه ات بگذر و توافقی طلاقت را بگیر.

مرده شور پول و ثروت دنیا را ببرند که آدم ها را این قدر مغرور و خودخواه می کند.

زن لاغراندام آهی کشید و در حالی که لبخند تلخی بر چهره داشت گفت: چند سال قبل، پسر خاله ام عاشق دلباخته ام بود.

پدرم جواب منفی داد. می گفت دستشان به دهان شان نمی رسد و اسم و رسم ندارند.

همان موقع سر و کله دوست قدیمی خانوادگی مان پیدا شد، پدرم به خاطر او اجازه نداد به دانشگاه بروم، می گفت این پسرپولدار است و از دست مان می پرد و … .

در این زندگی، تحقیر شدم، احساساتم نابود شد و من … .

از کلانتری 18 به مرکز مشاوره آرامش پلیس مشهدمعرفی شده ام. دیگر دوستش ندارم و مهرش از دلم بیرون رفته است.

 منبع: رکنا 

دکمه بازگشت به بالا