زندگی عاشقانه زیرسایه وصیت پدر

موبنا – زن در حالی که عصبی بود مدام حرف خود را تکرار می‌کرد. «جانم به لبم آمده است. دیگر طاقت ندارم. بدهید این حکم آزادی را». مرد بی‌اعتنا به حرف‌های زن لبخند می‌زد. انگار از دیدن او در این وضعیت خوشحال بود. خطیبی که رفتار آنها را زیر نظر گرفته بود، آرام گفت: چه …

موبنا – زن در حالی که عصبی بود مدام حرف خود را تکرار می‌کرد.

«جانم به لبم آمده است. دیگر طاقت ندارم. بدهید این حکم آزادی را».

مرد بی‌اعتنا به حرف‌های زن لبخند می‌زد. انگار از دیدن او در این وضعیت خوشحال بود.

خطیبی که رفتار آنها را زیر نظر گرفته بود، آرام گفت: چه خبر است؟ آرام باشید. برای جدایی، شهود زمان ازدواج را باید حاضر کنید.

زن و مرد به تکاپو افتادند. همه شهود تا یک ساعت بعد خود را رسانده بودند جز یک نفر. خانه‌عمو یکی از شهود با هزار شرط حاضر شده بود، در محل حاضر شود.

بالاخره با حاضر شدن شهود عقد، جلسه رسمیت پیدا کرده بود. سردفتر طلاق پس از آنکه مدارک را بررسی کرد، گفت: اگر جمله‌ای، صحبتی و چیزی از زمان عقد که والدین عروس و داماد شرط کرده باشند به یاد دارید بگویید چون هیچ کدام از آنان در قید حیات نیستند.

خان‌عمو عینک‌ ذره‌بینی‌اش را جابه‌جا و سینه‌اش را صاف کرده بود.

«راستش را بخواهید برادرم همیشه به من سفارش‌هایی را در این زمینه کرده بود. او گفته بود که اگر روزی من نبودم و تو دیدی که دخترم و شوهرش قصد جدایی دارند باید به آنها گوشزد کنی که به احترام من باید یک هفته با هم به سفر بروند و پس از بازگشت از هم جدا شوند».

زن که از شنیدن این حرف یکه خورده بود گفت: عجب صحبتی می‌کنید! پدرم چه سفارش‌هایی کرده‌اند؟

خان‌عمو گفته بود: دخترم! پدرت هیچگاه بد تو را نخواسته است. حتماً خیری در آن است و تو تا زمانی که به وصیت برادرم و خواسته‌اش توجه نکنی، نمی‌گذارم مهر طلاق در شناسنامه‌ات ثبت شود.

یک هفته بعد

زن و مرد دوباره در محل حاضر شده بودند. این بار آرام و شمرده صحبت می‌کردند.

«این یک هفته فرصت خوبی برای فکر کردن بود. متوجه اشتباهاتمان شده‌ایم و آمده‌ایم مدارک‌مان را بگیریم».

 منبع:رکنا

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا