محاسبات عجیب آقا محسن!
موبنا – 24 اسفند 94 ساعت 9:52 صبح در راه که میآمدم دفتر، مدام اطراف را نگاه میکردم. چه خبر بود؟ چرا همه چیز مثل روزهای عادی بود؟ چرا کشور دیگر مثل قدیم حال و هوای عید نوروز ندارد؟ مردم مشغول کارهای روزانهشان بودند. انگار نه انگار که پنج، شش روز بیشتر تا عید نوروز …
موبنا – 24 اسفند 94
ساعت 9:52 صبح
در راه که میآمدم دفتر، مدام اطراف را نگاه میکردم. چه خبر بود؟ چرا همه چیز مثل روزهای عادی بود؟ چرا کشور دیگر مثل قدیم حال و هوای عید نوروز ندارد؟ مردم مشغول کارهای روزانهشان بودند. انگار نه انگار که پنج، شش روز بیشتر تا عید نوروز نمانده. خیلی ها دیگر حتی خانه تکانی هم نمیکنند. داشتم به دلایل این اتفاق عجیب فکر میکردم که آقای محسن رضایی را در خیابان دیدم. برایم دست تکان داد. سلام و علیکی کردیم. پرسیدم: «شما خونه تکونی کردین یا نه؟» خندید و گفت: «فعلا که شما توی مجلس خونه تکونی کردید.» گفتم: «نه بابا ما کارمون قبل از عید تموم نمیشه. کار میکشه به فروردین و اردیبهشت. تازه بازم کامل تموم نمیشه. احتمالا باید تا خرداد صبر کنیم که خونه تکونی کامل انجام بشه.» گفت: «حالا دو، سه ماه این طرف اون طرف که فرقی نمیکنه.» گفتم: «چرا دیگه. فرق میکنه. فرقش اینه که ما مستأجریم. خدا میدونه که یک سال و خردهای بعد که قراردادمون تموم بشه، باز میتونیم چهارسال دیگه این خونهمونرو تمدید کنیم یا نه.» گفت: «حالا همین که برای حدود یک سال و خرده ای هم همسایههای بهتری توی بهارستان داشته باشید براتون خوبه.» گفتم: «البته بهترین که نیستن ولی از میون حداقل نامزدها این همسایهها هم خوبن دیگه.» گفت: «حداقل؟ کدوم حداقل؟ اصلاحطلبان 2/5 برابر کرسیهای مجلس نامزد داشتن.» گفتم: «آقا محسن راستش اینو قبلا هم ازت شنیدم. منتها تهش با بچهها به این نتیجه رسیدیم که شما یا اصلاحطلبانرو با پایداریچیها اشتباه گرفتی، یا تعداد نامزدها رو با آمار ازدواج در کشور اشتباه گرفتی.» گفت: «اینو الان گفتم، چهارسال دیگه به حرفم میرسی.» پرسیدم: «چرا چهار سال دیگه؟» گفت: «نمیدونم، ولی یه حسی بهم میگه چهارسال دیگه معلوم میشه.»
ساعت 14:16 بعدازظهر
داشتم در اتاقم چرت میزدم و از خلأ روزهای پایانی سال لذت میبردم که سر و صدایی از بیرون شنیدم. خیلی تعجب کردم. باز کی به چی اعتراض میکرد؟ خب اتفاقی نیفتاده بود این چند وقت. بیرون رفتم و دیدم همه شادی میکنند. یکدیگر را در آغوش میگیرند و میبوسند و به هم تبریک میگویند.
از اسحاق که داشت آن وسط حرکات نیمه موزون انجام میداد و با بقیه خوش و بش میکرد پرسیدم: «اسحاق قضیه چیه؟ چی شده؟» گفت: «گرجستان! گرجستان!» و دوید و رفت.
تقریبا تا شب طول کشید که جو آرام شود و بتوانم از آنان بپرسم چه خبر است. ترکان گفت: «گرجستان دیگه ویزا نمیخواد ازمون. خیلی خوشحالیم.» گفتم: «یعنی الان همه میرین گرجستان که اینقدر خوشحالین؟» گفت: «نه! ولی همین که آدم میدونه اگه بخواد میتونه بره، حس خوبی داره.» گفتم: «به خاطر روادید؟» گفت: «بله.» گفتم: «خب پولش چی؟» کمی سرش را خاراند و گفت: «دیگه ایناشو نمیدونم. بذار شادیمون رو بکنیم دکتر جان.»
وقایعنگار 24 اسفند 94:
1. محسن رضایی: «هنوز هم میگویم اصلاح طلبان 2/5 برابر کرسیهای مجلس نامزد داشتند.»
2. ویزای تردد بین ایران و گرجستان لغو شد.
منبع:قانون| نویسنده: احسان ابراهیمی