آخرین لبخند علامه بعد از رحلت!/عکس
آنهایی که از نزدیک با علامه جعفری آشنا بودند، شخصیت علمی و خانوادگی علامه را از هم جدا می کردند. علامه جعفری برای آنها در کتابخانه «علامه» بود، در سفرهای خارجی «شیخ» و در خانه پدری که می شد با او الک دولک و توپ بازی کرد. بانوی کمسوادی که همسرش را علامه کرد فرزند …
آنهایی که از نزدیک با علامه جعفری آشنا بودند، شخصیت علمی و خانوادگی علامه را از هم جدا می کردند. علامه جعفری برای آنها در کتابخانه «علامه» بود، در سفرهای خارجی «شیخ» و در خانه پدری که می شد با او الک دولک و توپ بازی کرد.
بانوی کمسوادی که همسرش را علامه کرد
فرزند علامه جعفری رابطه پدر و مادرش را این طور تعریف می کند: «پدرم وقتی از کتابخانه شان وارد اندرونی خانه می شدند دقیقا هم سطح خانواده بودند. مرحوم مادرم سواد چندانی نداشت، ولی زن بسیار با معرفتی بود و پدرم ایشان را بسیار دوست داشتند. علامه پی برده بود که باید شخصیت علمی بیرون را با جایگاهش در داخل خانه تفکیک دهد. بنابراین ما شخصیت علمی استاد را در داخل خانه ملاحظه نمی کردیم؛ با بچه هایش بگو بخند داشت، با ما گردش می رفت و وقتی کوچک بودیم، با ایشان الک دولک و توپ بازی می کردیم و در داخل خانه به معنای واقعی پدر بودند اما وقتی طبقه بالا در کتابخانه شان بودند، مستمر درگیر فعالیتهای علمی می شدند.
علامه معتقد بودند، خانواده خصوصا زن در موفقیت هر شخصی خیلی موثر است، علیرغم اینکه مادرم، سواد چندانی نداشت ولی از معرفت بالایی برخوردار بود و این را فهمیده بود که کارهای فکری و خدمات علمی و اجتماعی ایشان برای مردم مفید است و او به عنوان یک زن باید بستر زندگی را چنان فراهم کند که دغدغه خاطری نداشته باشد؛ بنابراین فشار ما بچه ها و رتق و فتق امور خانه بر دوش مادرم بود؛ وقتی علامه این فداکاری ها را میدیدند مجذوب او می شدند.»
محبوبترین فرزندش «وزیر» بود
علامه جعفری دختری داشت که در سن 38سالگی به علت ابتلا به سرطان از دنیا رفت. دختری که محبوب تر از بقیه فرزندان بود و به او لقب «وزیر» داده بود. پسر علامه جعفری درباره مراسم تدفین خواهر خود میگوید: «تصمیم بر این شد که مراسم تشییع را یک روز به تاخیر بیندازیم تا بستگان و آشنایانی که در شهرستان هستند بتوانند حضور داشته باشند، علامه همان روز 10 صبح در دانشگاه امام صادق(ع) سخنرانی داشتند و چیزی به ساعت سخنرانیشان نمانده بود، گفتند حالا که تشییع برای فردا موکول شده است تا شما مشغول کار مقدمات هستید، من بروم سخنرانی را انجام بدهم و برگردم. با اینکه از مرگ ایشان خیلی متاثر بودند، جلسه سخنرانیشان را ترک نکردند و پس از پایان جلسه در پاسخ به اصرار دانشجویان برای ادامه جلسه، اظهار کرده بودند که مصیبتی بر ایشان پیش آمده و دخترشان وفات کرده است.»
برای شهادت کسی دعا نمی کنم
در طول جنگ از رزمنده هایی که عازم جبهه بودند به صورت دسته های50-60 نفری می آمدند تا علامه برایشان صحبت کند. در یکی از این ملاقات ها، عده ای از رزمندگان خواستند علامه برای شهادت آنها دعا کند. علامه گفت: «من ابدا چنین دعایی نمی کنم و در جواب اظهار تعجب رزمندگان پاسخ دادند که شما وظیفه تان در جنگ این است که جانتان را حفظ کنید و اگر شهادت هم نصیبتان شد خوش آمد، ولی حفظ حیات برای همه واجب است.»
قالی را از دزد خرید
روزی علامه جعفری در زمان بازگشت به منزل متوجه شد که دزدی از منزل ایشان فرشی برداشته و می برد. دزد را تعقیب کرد و در سرای بوعلی بازار تهران، دید که دزد مشغول فروختن قالی است. به حجره رفت و با پیشنهادی که هم به نفع حجره دار بود و هم دزد، قالی را خرید. ولی شرط کرد که فروشنده قالی آن را تا منزل برایش حمل کند. وقتی دزد به منزل استاد رسید، دستپاچه شد و از علامه معذرت خواست. علامه بدون آن که به رویش بیاورد گفت: «من که ندیدم تو از خانه من فرش را دزدیده باشی. من فقط قالی را از تو خریده ام.»
لبخندی زدند و چشمانشان را بستند
دکتر غلامرضا جعفری، فرزند علامه جعفری خاطرهای را از ایشان در کتاب «امام حسین (ع) فرهنگ پیشرو انسانیت» نقل کرده و از آخرین ساعات عمر علامه جعفری نوشته است که: «چون علامه دچار سکته مغزی شده بود و قدرت تکلم نداشت در آخرین لحظه های عمرشان با ایما و اشاره از من می خواستند که چیزی را بر ایشان بیاورم ولی من هر چه تلاش می کردم نمی فهمیدم که ایشان چه خواسته ای دارند، یک پارچه سبزی بود که یکی از دوستان علامه چند ماه قبل از کربلا آورده بود و به ضریح مطهر امام حسین (ع) متبرک شده بود، من متوجه شدم که علامه آن پارچه را می خواهند به سرعت از بیمارستان خارج شدم تا آن پارچه سبز را بیاورم رفت و برگشت حدود یک ساعت طول کشید و من وقتی به بیمارستان رسیدم ایشان، تمام کرده بودند و دکتر ها پارچه سفیدی را به سرش کشیده بودند، از اینکه نتوانسته بودم این خواسته استاد را به موقع اجابت کنم خیلی متاثر شدم پارچه سفید را کنار زدم و پارچه متبرک شده را روی صورت علامه گذاشتم؛ در کمال تعجب مشاهد کردم که ایشان چشمانشان را باز کرده و لبخندی زدند و برای ابد چشمانشان را بستند.»