مویه های خانواده های قربانیان منا در فرودگاه
79 نفر از خانوادههای قربانیان فاجعه منا به همراه سیدحسن هاشمی وزیر بهداشت و حسن قشقاوی معاون وزیر خارجه در فرودگاه امام خمینی(ره) به ایران آمدند. در زمان بازگشت در فرودگاه، با 4 نفر از خانواده های قربانی گفت وگویی انجام داده ایم: بدتر از روز قیامت یکی از خانمهای حجاج که همسرش در حادثه …
79 نفر از خانوادههای قربانیان فاجعه منا به همراه سیدحسن هاشمی وزیر بهداشت و حسن قشقاوی معاون وزیر خارجه در فرودگاه امام خمینی(ره) به ایران آمدند.
در زمان بازگشت در فرودگاه، با 4 نفر از خانواده های قربانی گفت وگویی انجام داده ایم:
بدتر از روز قیامت
یکی از خانمهای حجاج که همسرش در حادثه منا جانباخته در مورد شرایط روز منا می گوید: کاش در سرزمین وحی از طرف کشور خودمان نیروی امدادی از هلال احمر بگذارند که اگر کسی افتاد حداقل دستش را بگیرند.
او با ناراحتی ادامه می دهد: برخورد کشور عربستان بد نبود، اما اگر خودمان امدادگر داشتیم این مشکل پیش نمی آمد و این همه خانواده یتیم و چشم براه نمی شدند. آن روز بدتر از روز قیامت بود اصلا هیچ کس باور نمی کرد در سرزمین وحی این اتفاق افتاده باشد اما وقتی مردان بسیاری برنگشتند تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است.
کاش خودم هم صبح می رفتم
خانم دیگری که گریه نمی گذارد خوب صدایش را بشنویم می گوید: ما را شب قبل از حادثه بردند اما اگر می دانستم این اتفاق برای شوهرم می افتد خودم هم صبح می رفتم تا با شوهرم باشم.
او می گوید: جمعیت زیاد حاجیان در مکه نیاز به امداد رسانی داشتند اما آنقدر تعداد مفقودان و جانباختگان زیاد بود که هیچ کس نمی دانست چکار باید بکند. خیلی از جنازه ها قابل شناسایی نبودند، خدا به خانواده هایشان رحم کند که همانطور نگران و منتظرند.
زبان بلد نبودم
یکی از خانمها که همسرش جزو مفقودین است به زبان ترکی جملاتی می گوید و همراهش ترجمه می کند. او می گوید: خیلی روز منا گرم بود و تشنه بودیم. وقتی این اتفاق افتاد کسی زبان من را نمی فهمید برای همین نتوانستم شوهرم را روزهای اول پیدا کنم.
او در حالیکه گریه می کند، می گوید: بعدا هم که عکس ها را نشان دادند باز هم امکان شناسایی نبود برای همین الان تنها برگشتم و نمی دانم چکار باید بکنم.
تنها برگشتم
یک خانم دیگر ساکن نیشابور است و بازگشته. او هم نگران و ناراحت به اطرافش نگاه می کند. وقتی از او می پرسم که چه شده می گوید: خیلی بد بود اصلا دوست ندارم به یاد بیاورم. ما را شب بردند و صبح مردها رفتند.
او می گوید: بعد شنیدم که یک در کوچک را آنجا باز کردند و چون همه نتوانستند رد شوند زیر دست و پا ماندند. شوهرم فوت کرده و برادرشوهرم گمنام است و من ندیدم .
بعد درحالیکه اشکهایش را پاک می کند می گوید: الان به بچه ها چه بگویم. از فرودگاه با هم بدرقته امان کردند اما الان من تنها برگشتم.
176/