چرا مصدق حذف نشد؟
در مردگان خویش نظر میبندیم با طرح خنده ای و نوبت خویش را انتظار میکشیم بی هیچ خنده ای! (ا.بامداد) شاه در جامعه ایرانی باقی ماند که آرزویش، مرکزیت بخشیدن به قدرت در دستان خود بود. اما اصل کودتا و سقوط دولت محمد مصدق، چونان لکه ننگی بر نامشروع بودن حکومت و بر افق سیاسی …
در مردگان خویش نظر میبندیم با طرح خنده ای
و نوبت خویش را انتظار میکشیم بی هیچ خنده ای! (ا.بامداد)
شاه در جامعه ایرانی باقی ماند که آرزویش، مرکزیت بخشیدن به قدرت در دستان خود بود. اما اصل کودتا و سقوط دولت محمد مصدق، چونان لکه ننگی بر نامشروع بودن حکومت و بر افق سیاسی آن سایه افکند. ایرانیان ممکن است فراموش کنند و یا این که دیگران را به خاطر سقوط محمد مصدق سرزنش کنند-شاه هم در پی آن بود تا شخصیت مصدق را از حافظه رسمی تاریخ حذف کند-اما واقعیت چیز دیگری بود؛ پدید آمدن یک اسطوره شفاهی جدید که در آن «شاه» علت همه «گرفتاری ها» بود.
پس از 1332 دربار سلطنتی کوششهای مستمری در جهت از میان بردن وضعیت پراکندگی منابع قدرت سیاسی و ایجاد کنترل متمرکز بر آنها انجام داد. در این فرآیند گروههای قدرتی که در نتیجه فروپاشی ساخت قدرت مطلقه رضا شاه آزاد شده بودند، یکی پس از دیگری منکوب و منقاد گردیدند. پس از کودتا دربار فرماندهی نیروهای مسلح را بار دیگر به دست آورد و اراضی سلطنتی بار دیگر به دربار برگردانده شد. در دهه نخست پس از کودتا منازعهای میان دربار و روحانیون به وجود نیامد و به قولی حمله به محافل بهائیان در سال 1334 ه ش به وسیله ارتش در جهت جلب نظر مساعد و حمایت علما صورت گرفت. شاه این سالها تاکید کرده بود که قول دهد دین اسلام را گسترش دهد. در سفری بسیار رسانهای به زیارت امام رضا(ع) در مشهد رفت. در سال 1334ه ش بهائیان رسما از برگزاری اجتماعات منع شدند و معبد آنها را در تهران در ملاء عام ویران کردند. این اقدامات شاه در واقع جایگزینی ستون حمایتی خویش از قشر تکنوکرات و سکولار به قشر مذهبی و روحانیت بود.
شاه در دهه نخست پس از کودتا، قدرت خویش را تثبیت کرد و رهبران کودتا را به مناصب کلیدی گمارد؛ سرلشگر زاهدی، نخستوزیر؛ سرلشگر بختیار، فرماندار نظامی تهران و سرهنگ هدایت رئیس ستاد ارتش. از سال 1332 تا 1336 کمک مالی فوقالعادهای به ارزش 145 میلیون دلار از ایالات متحده دریافت کرد تا دولت را از ورشکستگی نجات دهد، روحیه سلطنتطلبان را بالا ببرد و به جامعه تجاری کشور اعتبار و اطمینان ببخشد.
همچنین از همکاریهای فنی سازمان اطلاعاتی موساد اسرائیل، سیا و اف.بی.آی برای تشکیل پلیس مخفی جدید در سال 1336 با عنوان سازمان اطلاعات و امنیت کشور استفاده کرد. ساواک گوشها و چشمها و مشت آهنین شاه شد. ساواک قدرت تحت نظر گرفتن همه ایرانیان از قبیل افسران عالی رتبه ارتش را داشت و نیز وظیفه سانسور رسانههای جمعی، تحت نظر داشتن متقاضیان مشاغل دولتی و حتی منصوبین دانشگاهی را به عهده داشت. ساواک در لابی تمام هتل ها، ادارات، سازمانها، دانشگاهها و کلاسها مامور داشت. از دیگر سازمانهای امنیتی، “بازرسی شاهنشاهی” بود. این سازمان در سال 1337 تاسیس شد و حسین فردوست، دوست دوران کودکی شاه، آن را اداره میکرد. مهمترین کار ویژه آن، نظارت بر ساواک، جلوگیری از دسیسههای نظامی و ارائه گزارشهایی درباره فعالیتهای مالی خانوادههای ثروتمند بود. سازمان دیگری در سال 1342 و به تقلید از اداره دوم فرانسه تاسیس شد با عنوان “رکن 2 ارتش”. این سازمان به عنوان بخشی از تشکیلات نیروهای مسلح نه تنها اطلاعات سری نظامی را گردآوری میکرد بلکه دو سازمان ساواک و بازرسی شاهنشاهی را از نزدیک زیر نظر داشت.
پایان یافتن دعوای نفت با انگلیس به سود شاه بود. او با کنار گذاشتن پافشاری مصدق درباره جزئیات ملی کردن صنعت نفت، اصل تقسیم بالمناصفه سود را پذیرفت و با کنسرسیومی متشکل از شرکت بریتیش پترولیوم انگلیس و هشت شرکت نفتی اروپایی و آمریکایی قرارداد بست. در نتیجه این قرارداد جدید، درآمدهای نفتی ایران در سال 1333، سی و چهار میلیون دلار بود، در سال 1335 به 181، در سال 1339 به 358 و در سال 1341 به 437 میلیون دلار میرسد. شاه با این درآمدها میزان بودجه نظامی از 80 میلیون دلار در سال 1333 به 183 میلیون دلار در سال 1342 رساند.
شاه در سال 1333 سفری چند ماهه به آمریکا کرد و تنها چند هفته پس از بازگشت سعی داشت که زاهدی را از نخست وزیری خلع کند. اختلاف آنان بر سر انتصاب ابوالحسن ابتهاج به مدیریت سازمان برنامه بود. زاهدی هنگام بازگشت شاه از آمریکا به ایران در نامهای خطاب به شاه نوشت: “یا باید ابتهاج برود یا او[زاهدی] استعفا میکند. ابتهاج تحت حمایت شاه بود و زاهدی هم در برابر کمونیستها تحت حمایت شاه بود. شاه در نهایت با دستاویز
قرار دادن بهانههای زیر و با استفاده از قدرت و نفوذ خویش توانست زاهدی را در دوره فترت مجلس از نخست وزیری خلع کند: فساد دستگاه زاهدی، در روز استقبال از شاه به هنگام بازگشت از آمریکا، زاهدی دچار حمله نقرسی شده بود و تا رسیدن شاه و ملکه در پاویلیون سلطنتی فرودگاه منتظر مانده بود و نیز به دلیل نگارش همان نامهای که در بالا ذکر شد. با برکناری زاهدی، حسین علا نخست وزیر شد.
طبق گزارش سفارت بریتانیا، حسین علا سازش پذیرترین مهره ممکن بود و به شاه این اجازه را خواهد داد تا در اداره کشور نقشی اساسی و مستقیم داشته باشد. در این دوره[نخست وزیری علا]، مدیریت و اداره مملکت در دستان شاه و اسدالله علم بود و به قول بریتانیا اسدالله علم شاگرد شاه بود؛ علا در این دوره به طور کلی مسئولیت و یا هیچ قدرتی نداشت.
پس از سوءقصد نافرجام حسین علا در آذر ماه 1334، شاه، فدائیان اسلام را مسئول آن سوءقصد دانست و فعالان و رهبران اصلی آن از قبیل آیت الله کاشانی، نواب صفوی و خلیل طهماسبی را دستگیر کردند. طبق گفته شاه مهمترین موضوع پس از سرکوب اسلامگرایان، عدم تشکیل هرگونه اعتراض عمومی به بازداشت آیتالله کاشانی بود. نواب صفوی و خلیل طهماسبی دی ماه همان سال 1334 اعدام شدند.
اقدامات محمدرضا شاه در خلع سرلشگر زاهدی و بازداشت آیت الله کاشانی و خلیل طهماسبی و نواب صفوی نشان از تک روی و تندروی او در مونوپولی کردن قدرت و اختیارات در دست خود بود. وی به نوعی “شاه سازان” و یا “تاج بخشان” را از صحنه سیاست بیرون کرد و اختیارات و قدرت شاهی و تاریخی شاه را به رخ آنها و مردم کشاند. او در سفر خود به آمریکا و صحبت با آیزنهاور در پی قدرتمندترکردن ارتش خود بود که هزینه آن نیز بر دوش مردم سنگینی میکرد و این موضوع اخطاری بود که از جانب آیزنهاور به شاه داده شد. ما شاهد هستیم که حتی بعد از بازداشت آیت الله کاشانی حرکتی اعتراضی به این اقدام شاه در جامعه شکل نگرفت و شخص شاه هم به چنین نکتهای اشاره کرد و آن بدین دلیل است که شاهسازان و حامیان شاه در کودتای 28 مرداد 1332 مشروعیت و محبوبیت خود را در جامعه پس از آن رخداد از دست دادند و نکته قابل تامل در این است که اگر بازداشت کاشانی در سال 1332 و پیش از کودتا یا حتی قبلتر از آن صورت میگرفت چه غوغایی که در ایران بهپا نمیخاست. حامیان کودتا و شاه، با خلع مصدق از مسند نخستوزیری و تبعید و زندانی و اعدام کردن حامیان و وزرای مصدق پس از کودتا، در واقع راه خود را از مردم جدا کردند و مردم نیز آنها را از حکومت دیدند نه از ملت. شاید بتوان گفت که کودتا “دولت” و “ملت” را از هم جدا کرد.
جدایی “دولت” از “ملت” در واقع بازگشت به دوران استبداد پیش از انقلاب مشروطه بود. طبق گفته ماشاالله آجودانی در کتاب مشروطه ایرانی، «بدبختانه دولت ایران بهواسطه فاجعه استبداد، عبارت بود از دو نفر شاه و صدر اعظم و ملت هم عبارت بود از روسا و علما که به هر وسیله اسم و شهرتی پیدا نموده و ملجا شده بودند.» «عوام و عموم مردم از حقوق خود آگاه نبودند و سرنوشت آنان در دست دیگران بود.»
حکومت با کودتا همه حقوق را در انحصار خود قرار داد و در نتیجه تمام وظایف بر عهده دولت قرار گرفت. با چنین تفسیری مردم اصولا حقی نداشتند و در برابر دولت برای خود وظیفهای قائل نبودند که این امر یعنی بیگانگی مردم و دولت که در آن مردم، دولت را از خود نمیدانند و به همین دلیل هنگام ضعف و تزلزل دولت را در صورت امکان میکوبند و از آن دفاع نمیکنند.
در همین دوران بود که محمدرضا شاه نام وزارت دفاع را به وزارت جنگ تغییر داد و به تمام غیر نظامیان نشان داد که هیچ جایگاهی در امور نظامی ندارند. ایران جزء یکی از معدود کشورهایی بود که در عوض وزارت دفاع، وزارت جنگ داشت. بین سالهای 1954م/1333 ه ش تا 1977م/1356ه ش، بودجه نظامی دوازده برابر شد. بودجه نظامی از 60 میلیون دلار در سال 1333 به 5.5 میلیارد دلار در سال 1352 رسید. ایران بالاترین میزان خرید ادوات نظامی را در جهان داشت.
برای شاه، امنیت و بقای خانواده سلطنتی بستگی به میزان وفاداری ارتش داشت. دو سال آخر دهه 1330 ه ش، بسیار حائز اهمیت بود چرا که در سال 1958 م انقلابی در عراق واقع شدو خانواده سلطنتی عراق در آن انقلاب قتل عام شدند و نیز در سال 1960 م در ترکیه علیه “مندرس” کودتایی اتفاق افتاد و همه اذهان را در ایران متوجه میزان ثبات رژیم شاه کرد. زیرا یک دهه پیش از آن، شاه متوجه جایگاه بی ثبات و لرزان خود در ایران شده بود و او درباره میزان وفاداری ارتش نسبت خود نگران بود و در لیستی بلند بالا، افسران ارتش را ترفیع داد تا بدین شکل وفاداری آنها را نیز خریده باشد. شاه نسبت به وضعیت معیشتی افسران ارتش بسیار حساسیت به خرج داد و آنها را غرق حقوقهای سخاوتمندانه، مستمری و مزایای شغلی از قبیل مسکن، سفر دائم به خارج از کشور، پاداشهای دورهای، امکانات پزشکی مدرن، تخفیف از فروشگاههای بزرگ و املاک و… میکرد. از تمام هفت افسر بلند پایه اطلاعاتی ارتش، (بختیار، پاکروان، نصیری و ناصرمقدم از رئسیان ساواک؛ فردوست و علویکیا از معاونین روسای ساواک و قرنی هم رئیس اطلاعات ارتش) حداقل پنج نفر (بختیار، علوی کیا، مقدم، فردوست و قرنی) یک یا چند بار به توطئه علیه شاه متهم شده بودند. شاه امور مملکتی را در یونیفرم نظامی انجام میداد و افسران بلند پایه را به مناصب مهم مدیریتی مملکت میگمارد . رسیدگی شاه به ارتش و افسران آن به شکلی افراطی نشان از عدم وجود احساس امنیت برای شاه و سلطنتش بود. کودتای نافرجام سپهبد قرنی در سال 1958م/1337ه ش (تنها پنج سال بعد از کودتا 28 مرداد) اخطاری دال بر وجود خطرات داخلی علیه حکومت شاه بود و این موضوع چندان تعجب برانگیز نبود. او با این اقدامات سعی داشت تا ارتش را همیشه نسبت به خود وفادار نگه دارد و انقلاب و کودتا در عراق و ترکیه هم به نگرانیهای شاه نسبت به ثبات تاج و تختش افزود. او در سال 1332 با استفاده از ارتش و افسران وفادار به خود توانسته بود حکومت دموکرات و منتخب از جانب مجلس محمد مصدق را سرنگون کند و در سالیان پس از کودتا بیم آن را داشت که ارتش ادعای تاج بخشی و نگهبانی تخت طاووس را داشته باشد؛ لذا وی سعی داشت با تامین آنها، سودای خیانت را از ارتش دور کند؛ ارتشی که یک بار در مرداد 1332 نشان داد که میتواند حکومت را در ایران با طرح و نقشه جابجا کند. در آن روزها برخی از منابع خبری شوروی شاه را مورد تمسخر قرار میدادند که “در صورتی که انقلاب عراق در ایران صورت پذیرد، شاه هواپیمایی جهت فرار آماده کرده”. انقلاب عراق به نوعی اخطاری خصوصی به شاه بود. در همان دوران بود که دو تن از پادشاهان مسلمان و دوست شاه سرنگون شده بودند؛ همان طور که ذکر آن شد پادشاه عراق و دیگری “فاروغ پادشاه مصر” و برادر همسر سابق شاه. تمام این اتفاقات نشان از تغییر و تحولات در منطقه و رقابت بر سر کسب قدرت در آن کشورها بود. در سال 1958م/1337 ه ش شاه توانست همه قدرت حکومت را در دستان خود داشته باشدو وزرا تماما موظف بودند مستقیما به خود شاه گزارش دهند و نخست وزیر، منوچهر اقبال را نادیده بگیرند. کسب قدرت بی حد و مرز بقای سلطنت را در دراز مدت به خطر میانداخت. شاه تمام مسئولیتها را در دستان خود نگه داشته بود و در نتیجه آن ایران به یک “خودکامگی برهنه” و محض تبدیل میشد. شاه با چنین تدابیری تفاوتی بین خود و دولت نخست وزیر قائل نشد. بسیاری از ناظران بین المللی و داخلی اعتقاد داشتند که شاه باید بین رژیم، که شاه سمبل و نماد آن بود و دولت، که نخست وزیر مظهر آن بود، تفاوتی آشکار قائل شود.به شاه گفته شده بود که در نبود چنین تفاوتی، هرگونه اختلاف با دولت نتیجهای جز تغییر رژیم نخواهد داشت؛ اگر شاه مسئولیت واعتبار هرآنچه در ایران اتفاق میافتاد را به عهده داشت، او را به دلیل هر کمی و کاستی و شکستی سرزنش میکردند. شاه بارها این اخطارها را نادیده گرفت و یا آنها را مورد تمسخر قرار داده بود. شاه بارها اذعان داشته بود که مردم ایران پادشاهی را دوست دارند چرا که پادشاهی یک “قانون طبیعی” است. در جایی گفته بود: “دیکتاتوری پدرم[رضا شاه] لازم بود و اقتدار امروز من هم لازم و ضروری است”.
از کودتای 28 مرداد به بعد، شاه در روندی نرم، قدرت، اقتدار، اختیارات و مسئولیتهای خود را افزایش داد و دقیقا شاه نه “پادشاه مشروطه” که تبدیل به پادشاه قدر قدرت، همایون شاه، شاهنشاه آریامهر شد. او خود را مسئول تام الاختیار همه امور در کشور قرار داد. اقدام شاه در این باب و اخطارهایی که به شاه داده میشد، همگی یادآور نامه نگاری “خواجه نظام الملک” به “ملک شاه سلجوقی” است؛ خواجه به ملک شاه سلجوقی اخطار داده بود که: “آنچه باعث لرزش حکومتها میشود، بیدادگری شاه است که به موجب آن لشگر هم بیدادگر میشود…و به مردم ظلم میکنند” (استعلامی، 1390). شاه تا قبل کودتا میتوانست کاستی و اقدامات خود را به پای دیگران تمام کند و همانطور که سابق ذکر شد، میتوانست خود را از اشتباهات و تقصیرها بری کند و منزه جلوه کند ولی با مونوپولی کردن قدرت و اختیارات، شاه خود را در مرکز انتقادات جامعه و منتقدین و ناظران قرار داد؛ او دیگر نمیتوانست دیگران را مسئول اشتباهات دولت یا حکومت نشان دهد. او قانون را کنار گذاشت و بنا به طبع ملوکانه حکومت را بعد از سرنگونی مصدق آغاز کرد. او عملا قانون مشروطه را نادیده انگاشت و چون پدرش حکومتی خودکامه و خودسر را ترجیح داد؛ خودسر از این بابت که با تصمیم شخصی شاه و اراده او در آن واحد هر کاری لازم الاجرا میشد و قانون و مجلس و نخست وزیر عملا محلی از اعراب نداشتند. محمد مصدق در زمان صدارت خویش برای اقدامات خود از مجلس و نمایندگان و قانون اساسی کمک میطلبید و با چانه زنی و مباحثه در پی تصویب برخی لوایح و کسب اختیارات بود ولی شاه پس از او مجلس و قانون را زیر پا نهاد و این شاه بود که برای آنها تعیین تکلیف میکرد و دیگر عصر کسب اجازه و تکلیف از مجلس را به پایان رساند و مجلسیان نیز دیگر نمایندگان مردم نبودند که فرمانبرداران شاه بودند و برای تعیین تکلیف خود یا در “سعدآباد” بودند یا “نیاوران”. شاه چنان کرد که میشد در آن زمان این مثال دوران باستان ایران را در حقش روا داشت: “چه فرمان یزدان چه فرمان شاه”.
از زمان سقوط دولت محمد مصدق، تهران تحت فرماندهی نظامی بختیار بود. حکومت نظامی در تهران در نهایت در سال 1957/1336 ه ش به پایان رسید و جای آن “ساواک با ریاست خود سرلشگر بختیار آغاز به کار کرد.
دراین سال ها، اعتماد به نفس شاه به جایی رسیده که اجازه تاسیس دو حزب ظاهرا رقیب سیاسی را صادر کرد، حزب “مردم” و حزب “ملیون” بر مبنای الگویی از احزاب به ترتیب “کارگر” و “محافظه کار” بودند. ایرانیان این موضوع را مورد تمسخر قرار میدادند و به آنها احزاب “بله قربان” و “چشم قربان” میگفتند. منوچهر اقبال که با افتخار خود را “نوکر” شاه معرفی میکرد، رهبر حزب ملیون بود و اسدالله علم دوست دوران کودکی شاه و زمین دار بزرگ منطقه بیرجند، هدایت حزب مردم را به عهده داشت. شاه تا سال 1342 از نظام سیاسی دو حزبی خویش خرسند بود و تنها دگرگونی عمده، جایگزینی ناگهانی حزب “ایران نوین” با حزب “ملیون” پیشین بود.
اصلاحیههای قانون اساسی، از یک سو با پایین آوردن میزان حدنصاب لازم برای رای گیری، احتمال هرگونه مخالفت آتی را در مجلس کاهش داد؛ از سوی دیگر، با دادن حق وتودر مصوبههای مالی به شاه او را تقویت کردو شمار نمایندگان مجلس از 136 نفر به 200نفر و دوره آن از دو سال به چهار سال افزایش یافت. افزایش تعداد نمایندگان مجلس به معنی احتمال افزایش افراد با نفوذ از دربار در مجلس بود و افزایش تعداد سالهای نمایندگی نیز به معنی حضور مستمر همان نمایندگان در مجلس در راستای تحقق بخشیدن به اهداف و نظرات شاه در اداره مملکت بود. همانطورکه سابق ذکر شد، نمایندگان برای حفظ بقای خود در مجلس و صحنه سیاست ایران دائما در پی جلب رضایت شاه و انجام اوامر وی بودند چرا که آنها نیز مشروعیت لازم و کافی برای نمایندگی مجلس را نداشتند و مانند شاه و سلطنتش، بعد از کودتا 28 مرداد آنها نیز مشروعیت سیاسی خود را در مجلس از دست داده بودند.
ساواک رفته رفته شبکههای خود را گسترش داد، به واسطه وزرات کار، اتحادیه هایی ایجاد کرد و امکان یافت تا اشخاصی را که به دانشگاه، ادارات و کارخانههای عظیم دولتی وارد می شدند و با دقت بررسی و تفتیش کند. در نتیجه، شمار اعتصابات عمده در مراکز صنعتی که در سال 1332، 79 مورد بود در سال 1333 به هفت مورد و در سالهای 1336-1334 به سه مورد رسید. برخورد شاه با طبقه روشنفکر و سرکوبگرانه بود و در ارتباط با خانوادههای بزرگ زمین دار و طبقه متوسط بازار جانب احتیاط را رعایت میکرد. او در برخورد با طبقه متوسط سنتی هم محتاط بود.
در نتیجه بحران اقتصادی دولت، بین سالهای 1340-1336 تعداد اعتصابات بزرگ به بیش از 20 مورد رسید. انتخابات مجلس بیستم که از خرداد سال 1339 همچون مسابقهای مهار شده میان دو حزب سلطنت طلب آغاز شده بود به صورت کشمکش شدیدی در آمده بود. شاه برای خشنودی واشنگتن اجازه داد تا نامزدهای مستقل و جبهه ملی هم در این انتخابات شرکت کنند. در این انتخابات شاه به تقلب و فریبکاری متهم شد و انتخابات را متوقف و شریف امامی را به جای اقبال به نخست وزیری تعیین کرد. انتخابات مجلس بیستم تبدیل به شکستی مفتضحانه برای شاه شد و در بسیاری از برگههای رای گیری که باطل اعلام شده بودند، نامهای متفاوت به چشم میخورد. در سال 1340 به موجب فرمانی از جانب شاه، مجلس شورا را منحل و به مدت دو سال و نیم تعطیل باقی ماند و در طی این مدت دربار در جهت تجدید ساخت دولت مطلقه با نیروهای سیاسی مختلف درگیر شد و با استفاده از ارتش و از طریق حکومت به موجب فرمان، آنها را شکست داد و رژیم سیاسی جدیدی ایجاد کرد. پس از شکست مجلس، نوبت به ارتش و دستگاه اداری رسید. مقامات برجسته نظامی و غیرنظامی در معرض اتهام فساد قرار گرفتند. بسیاری از افسران ارتش که از نظر سیاسی مهم و یا خطرناک تشخیص داده میشدند، بازداشت شدند. بهعلاوه 33سرلشگر و 270 سرهنگ به دستور دولت بازنشسته شدند.
شاه هر چند ساختار اجتماعی-اقتصادی را نوسازی کرد، برای توسعه نظام سیاسی-اجازه شکل گیری گروههای فشار، ایجاد فضای باز سیاسی برای نیروهای مختلف اجتماعی، ایجاد پیوند میان رژیم و طبقات جدید، حفظ حلقههای ارتباطی موجود میان رژیم و طبقات قدیمی و گسترش پایگاه اجتماعی سلطنت که عمدتا به علت کودتای 28 مرداد 1332 همچنان پابرجا مانده بود-تلاش چندانی نکرد(آبراهامیان،1380: 535). او به جای نوسازی نظام سیاسی، قدرتش را همانند پدرش روی سه ستون نیروهای مسلح، شبکه حمایتی دربار و دیوان سالاری گسترده دولتی قرار داد(همو ص 535).
از دهه 1960م/1340ه ش، تمام ادارات و فروشگاهها مجبور بودند عکس شاه را در محل کار خود نصب کنند. در سینماها نیز قبل از شروع هر فیلم، عکسی بزرگ از شاه بر صفحه سینما به همراه سرود ملی پخش میشد و همه تماشاگران مجبور بودند بایستند. شاه در آذرماه 1342 حسنعلی منصور، دبیر کل حزب ایران نوین، را به نخست وزیری انتصاب کرد و با توجه به سابقه کاریاش، سلطنتطلبی تمام عیار بود. منصور در بهمن 1343 به دست یکی از اعضای «هیئت موتلفه اسلامی» کشته شدو شاه پس از او با نخست وزیری امیر عباس هویدا موافقت کرد که تا سال 1356 به طول انجامید و نخست وزیری او طولانیترین دوره صدارت در تاریخ معاصر ایران بود. شاه از انتصاب امیرعباس هویدا تا سال 1353 اغلب به مخالفان سلطنت اطمینان میداد که به هیچ وجه قصد ایجاد نظام تکحزبی را ندارد!
در سال 1353، شاه با انحلال دو حزب نام برده، حزب “رستاخیز” را تشکیل داد و اعلام کرد که در آینده یک دولت تک حزبی خواهد داشت. او اظهار داشت آنهایی که به این حزب نمیپیوندند باید «هواداران حزب توده» باشند. این خائنان یا باید به زندان بروند یا این که «همین فردا کشور را ترک کنند.» هنگامی که روزنامه نگاران خارجی اشاره کردند که چنین بیانی با پشتیبانی وی از نظام دو حزبی به شدت مغایر است، شاه پاسخ داد: «آزادی اندیشه! آزادی اندیشه! دموکراسی، دموکراسی! با پنج سال اعتصاب و راهپیماییهای خیابانی پشت هم!…دموکراسی؟ آزادی؟ این حرفها یعنی چه؟ ما هیچ کدام از آنها را نمیخواهیم.»حزب رستاخیز در این زمان پنج روزنامه منتشر ساخت: رستاخیز، رستاخیز کارگران، رستاخیز کشاورزان، رستاخیز جوان و اندیشههای رستاخیز. حزب رستاخیز فعالیتهای خود را افزایش داد و توانست حدود پنج میلیون نفر را در شعبههای محلی خود به عضویت بپذیرد. رستاخیز به کمک ساواک نظارت بر علوم و آموزش عالی را افزایش داد و ضربه بر پیکره بخش چاپ و انتشار نیز بسیار ناگهانی بود. عناوین منتشر شده در هر سال از بیش از 4200 عنوان به کمتر از 1300 عنوان رسید. در اواخر سال 1354، بیست و دو شاعر، داستان نویس، استاد دانشگاه، کارگردان تئاتر و فیلمساز برجسته، به خاطر انتقاد از رژیم در بازداشت بودند.
حزب رستاخیز فاصله میان مردم و حکومت را افزایش داد و وجود این حزب و عضویت در آن و عدم عضویت در آن به معنای بودن با حکومت و یا علیه با حکومت بود. حزب رستاخیز جامعه را به دودسته بزرگ تقسیم کرد؛ آنهایی که با حکومت بودند و آنهایی که علیه حکومت. رستاخیز به همراه ساواک با نظارت بر سازمانها و شرکتها توانست زندگی قشر متوسط جامعه را تحت نظر داشته باشد و بر آن تاثیر بگذارد. نبود اقتصاد مستقل از دولت و وابستگی اقتصادی جامعه با اقتصاد دولتی کار را برای حزب رستاخیز برای پیشبرد کارهای خود آسان ساخت. چنانکه سابق ذکر شد، نبود استقلال مالی و قضایی از دولت از دلایل وابستگی به حکومت است و در شرایط تک حزبی بودن کشور، حکومت میتواند همه وابستگان به خود را تحت تاثیر بگذارد چرا که از آنها میخواهند در انتخابات شرکت کنند و در صورت عدم شرکت در فعالیتهای سیاسی حکومت، عرصه برای فعالیتهای اجتماعی، تجاری، سیاسی و…برای این افراد تنگ میشود، چرا که حضور آنها در فعالیتهای سیاسی هدایت شده از جانب حکومت به معنای حفظ موقعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی. در چنین شرایطی، نه تنها ارگانهای نظارتی بلکه خود افراد شاغل در سازمانها بعضا به طور ناخواسته در حکم ماموران بی مزد و مواجب ساواک و رکن دوم عمل میکردند و آن هم گزارش غیبت همکاران و دوستان خود در انتخابات و دیگر برنامههای سیاسی حکومت بود. آنها با این کار خود در پی خرابکردن دیگری برای ترفیع خود بودند تا جای ممکن خود را وفادار به حکومت نشان میدادند و در پی نزدیکی هر چه بیشتر به حکومت و سیاسیون آن بودند. سیاسیون و رجالی که جز تایید شاه و پیروی از فرامین وی کاری دیگر ندارند و نمیکنند. جامعهای که از نظر سیاسی جایی برای مخالفان و منتقدان باقی نگذاشته و ناراضیان را به انواع اتهامها محکوم میکنند و راه ترک کشور را تنها راه ایجاد رضایت برای آنها باز میگذارد.
در نخستین سالهای پس از کودتا، حکومت ابتدا گروههای منسجم مخالف را سرکوب کرد-مانند حزب توده-و سالهای بعد از کودتا
-عمدتا از سال 1342 به بعد-تمرکز حکومت از گروهها و احزاب مخالف به سوی مردم گرایش پیدا کرد. چنانکه اشاره شد، در چهار سال نخست بعد از کودتا اکثر اعضای جبهه ملی آزاد شدند و طی یک دهه اکثر اعضای حزب توده نیز به نحوی از میان برداشته شدند و با امضای “ندامت نامه”هایی آزادی خود را به دست آوردند.
منابع مطلب فوق در دفتر روزنامه موجود است
در گفتگوی آفتاب یزد با دانشیار حوزه جامعهشناسی و تاریخ ادیان پژوهشگاه علوم انسانی مطرح شد
تنگ نظری؛ تنها وجه اشتراک
ملی شدن صنعت نفت و توافق هستهای
– ماجرای 28 مرداد مثل یک کوه یخ است که تنها سر آن از آب بیرون زده و اطلاعات کمی از بخش کوچکی از آن واقعه در دست است و قسمتهای اصلی آن پنهان است
– در مسئله کاشانی و مصدق هم از 40-30 سال پیش ادبیاتی تشکیل شده و عده ای یا کاشانی را به عرش اعلی میبرند و مصدق را به فرش میرسانند یا بالعکس مصدق را برتر از کاشانی جلوه میدهند در حالی که در واقعیت اصلا اینگونه نبوده است و نمیتوان ارزشگذاری کرد
زوایای پنهانی از واقعه 28 مرداد همچنان در ذهنها باقی است؛ ارزیابی شما چیست؟
ما وقتی میخواهیم درباره یک پدیده تاریخی صحبت کنیم این یک اصل است که هر قدر آن پدیده به ما نزدیکتر باشد (نزدیکی نه تنها به لحاظ زمانی بلکه جریانها و گرایش هایی که ممکن است در جامعه وجود داشته باشد و با تفسیر این پدیده تاریخی به نوعی گره خورده باشد) تحقیق و بحث بی طرفانه درباره آن و حتی به صورت علمی و مستدل تقریبا غیرممکن است. 28 مرداد هم یکی از پیچهای تاریخ معاصر ایران است که حتی امروز در داخل ایران خیلیها با گرایشهای سیاسی از ملیون گرفته تا مذهبیون جنبشهای چپ اسلامی و… نسبت به این مسئله و تفسیر آن حساسیت دارند. این حساسیت هم باعث میشود منابع و دادههای تاریخی که امروز وجود دارد و ما میتوانیم آنها را مطالعه کنیم و ببینیم سیر تحول و تغییر این پدیده چه تاثیری روی جامعه ایران گذاشته یا کدام قرائتها بهگونهای قرائت نادرستی بودند، یا اینکه کدام خوانشها میتوانند به ما در فهم این پدیده تاریخی کمک کنند، چندان مورد توجه قرار نگیرند. از آن سو زمانی این اتفاق (کودتای 28 مرداد) در تاریخ ایران میافتد که تقریبا دنیا حالت دو قطبی پیدا کرده بود؛ یک قطب شرق به سرکردگی شوروی که حدود 3 هزار کیلومتر با ایران مرز دارد و تقریبا در مرزهای شمالی همسایه ما و قدرت یکه تاز آن زمان بود. از سوی دیگر پیدایش و ظهور واقعه 28 مرداد مصادف با این میشود که جنگ جهانی دوم تقریبا به گونه ای رقم خورده و پس لرزههای این واقعه جهانی باعث شده آرایش و هندسه نیروهای سیاسی، نظامی جهان تغییر کند. یعنی پیش از جنگ جهانی دوم در سراسر جهان یک امپراتوری حضور داشت به نام امپراتوری بریتانیا که تقریبا همه جا، جز امپراتوری تزار روسیه، قدرت را در دست دارد و در تغییر و تحولات کشورهای مستعمره اش مستقیم نقش دارد. حتی در کشورهای شبه مستعمره و ضعیف مثل عثمانی و ایران تغییر و تحولات بدون اذن و عاملیت بریتانیا غیرممکن بود. اما در این دوران آرام آرام چرخشی ایجاد میشود و قدرت جهانی و استعماری و به زبان امروز امپریالیسم نوین به سمت آمریکا سوق پیدا میکند. این تغییر و تحولات به گونه ای در سیاست داخلی ایران و آرایش سیاسی گروههای مختلف تاثیر گذاشت؛ به گونه ای که اگر پیش از جنگ جهانی دوم نگاهها به سمت بریتانیا و روس و شوروی بود، بعد از این واقعه قدرت بریتانیا تحلیل رفت به ویژه در منطقه خلیج فارس و مشخصا در داخل ایران و قدرت آمریکا ظهور کرد.
نیروهای سیاسی فعال هم که داخل ایران بودند، از مصدق گرفته تا کاشانی و توده ایها و روشنفکران و حتی خود دربار این تغییر و تحولات را حس میکردند و برای آنکه خود را با وضعیت جدید سازگار کنند دست به ائتلافهای جدید و جدیدتری زدند. وقتی همه این مسائل را کنار هم میگذاریم یک موضوع برای کسی که از منظر تاریخی به موضوع نگاه میکند میتواند مهم باشد این است که اطلاعات، دادهها، اسناد و مکاتباتی که بین نیروهای امنیتی و دستگاههای اطلاعاتی کشورهای مختلف مانند آمریکا، بریتانیا، فرانسه، روسیه و ایران وجود داشت چه اطلاعاتی بودند، زیرا تمامی اطلاعات درباره این واقعه (28مرداد) هنوز هم که هنوز است در دست همه نیست مثلا هرازگاهی میبینیم که وزارت امور خارجه آمریکا براساس اسنادی که تازه بازخوانی شدهاند یکسری جهتگیری یا موضعگیری سیاسی در سطح کلان اتخاذ میکند مثلا اولبرایت وزیر امور خارجه سابق آمریکا که اعلام کرد ما نسبت به دولت منتخب مصدق بدی کردیم و…
این نشان میدهد ماجرای 28 مرداد مثل یک کوه یخ است که تنها سر آن از آب بیرون زده و اطلاعات کمی از بخش کوچکی از آن واقعه در دست است و قسمتهای اصلی آن پنهان است. فرض را
بر این بگیریم که تمامی اسناد مرتبط با این واقعه تاریخی در اختیار ما قرار گیرد و مورخان ایرانی و محققان حوزه مطالعات اجتماعی به همه اطلاعات این بازه زمانی دست یابند، حال سوال این است که آیا فضای امروز ایران از لحاظ سیاسی این ظرفیت را دارد که بتواند این مطالعات را بازخوانی و به صورت مستدل در اختیار جامعه مدنی قرار دهد و برای مثال بگوید مصدق فلان گرایش را داشت یا کمونیستها چه مقدار دخالت داشتند یا نقش روحانیت در این واقعه مثبت، منفی یا خنثی بود و…؟ از همه مهمتر ما وقتی درباره روحانیت صحبت میکنیم باید برداشتمان را از مفهوم روحانیت بازخوانی کنیم، چون روحانیت یک گروه همگن و متوازنی چه آن زمان و چه اکنون نبوده و نیست.
روحانیت از دوران برخورد با مدرنیته و رویارویی با فرهنگ غرب و اروپا، به طیفهای مختلفی تقسیم شد؛ بعضی روحانیون کلا از کسوت روحانیت خارج شدند و بعضی به سمت گرایشهای چپی رفتند، بعضی اسلامگرای ناب بودند و برخی به سمت ملی- مذهبی سوق پیدا کردند و عدهای هم روحانیت به معنای سنتی، یعنی عدم ورود در مسائل سیاسی روز را برگزیدند، برخی هم مثل امام خمینی در مقابل طاغوت قد علم کردند. حتی برخی به علمای درباری شهرت یافته بودند البته نه به معنای منفی بلکه به این معنا که عدهای از روحانیون آن زمان معتقد بودند محمدرضا شاه تنها شاه شیعه جهان و مدافع حکومت شیعی بود پس نباید او را تخریب کرد هر چند انتقاداتی به او داشتند اما در ظاهر حرمت شاه را نگه میداشتند تا بتوانند به لحاظ فرهنگی شاه را تعدیل یا عرف را به شرع نزدیک کنند. وقتی ما کل این پیچیدگیها را در نظر بگیریم میتوان سوال شما را اینگونه پاسخ داد؛ یکی از کسانی که در کنار مصدق نقش کلیدی در مسئله ملیشدن صنعت نفت و رویارویی با دربار را داشت آیتالله کاشانی بود.
برخی معتقدند آیتالله کاشانی به تضعیف ملی شدن صنعت نفت کمک کرد و حتی منجر به تضعیف حرکت مدنی شد که میتوانست تغییر و تحولات گستردهای در جامعه آن روز ایران ایجاد کند. بسیاری هم معتقدند مصدق به روحانیت پشت کرد و…
اما در واقع همه اختلافات و درگیریها بین این دو نفر در آن برهه تاریخی تنها نشات گرفته از اختلافات سلیقهای بود. در مطالعات تاریخی وقتی روی شخصیتها تمرکز میکنیم اگر فقط به جنبههای کلان توجه کنید یکسری ریزهکاریهای شخصی به چشم میخورد که شاید هیچ دخلی هم به ایمان و اعتقاد و باور و گرایش سیاسی فرد ندارد بلکه تنها مسائل سلیقهای هستند که دو نفر با وجود گرایشها و منافع مشترک و نزدیک به هم اما به دلیل سلایق فردی نتوانند با هم همکاری کنند. در فرهنگ ایران هم خوشبختانه یا متاسفانه این یک واقعیت است که مردم در رویکردهایشان نسبت به یکدیگر با هم اختلاف دارند و کم پیش میآید مثل امثال شهید بهشتی که وقتی بهشان میگفتند فلانی کمونیست یا لیبرالیسم است شما چگونه با آنها کار میکنید، پاسخ میداد در کار مدیریتی یا تشکیلاتی اگر کسی حتی به اندازه یک درصد هم ظرفیت داشته باشد و در عین حال خائن به مملکت نباشد همان یک درصد برای من کافی است. حال کسی هم ممکن است در یک تشکیلات 90 درصد ظرفیت داشته باشد و…
اما اکثر مردم در ایران اینگونه نیستند. بلکه اگر ببینیم فردی 99درصد ظرفیت دارد اما یک درصد با ما اختلاف سلیقه دارد او را حذف میکنیم.
در مسئله کاشانی و مصدق هم از 40-30 سال پیش ادبیاتی تشکیل شده و عده ای یا کاشانی را به عرش اعلی میبرند و مصدق را به فرش میرسانند و یا بالعکس مصدق را برتر از کاشانی جلوه میدهند در حالی که در واقعیت اصلا اینگونه نبوده است و نمیتوان ارزشگذاری کرد و… اصل موضوع این است که در آن برهه از تاریخ مجموعه ای وجود داشت متشکل از مصدق و کاشانی که بر اساس منافع مشترک و آرمان و اهداف معین شکل گرفته بود ولی این دونفر فقط به دلیل اختلاف سلیقه و شخصی نتوانستند به همکاری با هم ادامه دهند و اتفاقا این سلایق شخصی که ابتدا به ساکن میتوانست حل و فصل شود با شیطنت اطرافیان کاشانی و مصدق و بعد به واسطه شنودهای اطلاعاتی که دستگاه امنیتی انگلستان و آمریکا و خبرچینیهای بسیار از مصدق به کاشانی و از کاشانی به مصدق باعث تشدید اختلافات فی مابین این دو نفر شد. از سوی دیگر اینکه گفته میشود روحانیت و برخی مذهبیون به خاطر اختلاف با مصدق موافق کودتا بودند، در این باره نیز طیف روحانیت را ما نمیتوانیم یک طیف همگن در نظر بگیریم بعد نتیجهگیری کنیم که این طیف با دربار همکاری داشتند چون با مصدق مخالفت بودند. اتفاقا در آن دوره خیلی از علما در تهران و شهرستانها و حتی عتبات بودند که با مصدق موافق بودند.
همه مطالب گفته شده درباره مردم و موافقان و مخالفان آن زمان بود. اما امروز هم عدهای هستند که سعی دارند به اختلاف مصدق و کاشانی دامن بزنند. این عده به دنبال چه هستند؟
اولا باید بگویم ما در مطالعات تاریخی دو رویکرد داریم؛ تاریخ گرایی و معاصرگرایی. برای مثال در موضوع حمله ناپلئون به روسیه رویکرد تاریخگرایی میگوید من کاری به اینکه حمله ناپلئون به روسیه، امروز چه تاثیراتی در روسیه و فرانسه دارد، ندارم بلکه میخواهم این برش تاریخی را صرفا در آن برهه از تاریخ مطالعه کنم مثلا تعداد نفرات ارتش ناپلئون، مسیر حرکت ارتش ناپلئون، تاکتیک روسها برای شکست امپراتوری ناپلئون و… حال در صورتی که من محقق قصد داشته باشم بازخوردهای امروزی این جنگ و روابط سیاسی امروز فرانسه و روسیه را بررسی کنم یا در مورد واقعه کودتای 28 مرداد محقق به دنبال این باشد که دنبالههای گرایشهای آن زمان به غرب یا شرق را امروز بررسی کند و اینکه آیا ما میتوانیم امروز از گرایشهای نومصدقی یا نوکاشانی صحبت کنیم وارد رویکرد معاصرگرایی شدهایم. حال در پاسخ به سوال شما باید بگویم امروز عدهای به رویکرد معاصرگرایی متوسل شدهاند و در حالی که نه مصدق زنده است نه کاشانی، اما برای اینکه رقبای خود را از صحنه به در کنند یا یک تفسیر غالب از یک رویداد تاریخی ارائه بدهند و آن از تفسیر به نفع گرایش و جناح خود بهره ببرند نه اینکه فیالنفسه و آکادمیک این رویداد تاریخی را بفهمند اتفاقا فهم اصل این موضوع برای عدهای اصلا مهم نیست بلکه همینکه گروه، حزب یا عدهای که صرفا دغدغه سیاسی دارند بتوانند انحصار تفسیر، خوانش و قرائت آن رویداد را در دست داشته باشند برگ برنده از آن آنهاست. به عبارت دیگر مشروعیت سیاسی که این عده یا گروه میتوانند با تفسیر و خوانش رویداد 28مرداد یا هر رویداد تاریخی دیگری بگیرند اهمیت دارد نه اصل واقعیت. سپس با این مشروعیت میتوانند مردم جامعه، منابع و نیروها، صحنه سیاسی و ایدئولوژی غالب را نهادینه کرده و به اهدافی که برای خود ترسیم کردهاند با تاکتیکهای اتخاذ شده دست یابند.
بعد از توافقات هستهای عدهای سعی در تشبیه ظریف با مصدق داشتند آن هم به علت وقایعی که در تاریخ رقم زدند. چقدر ایندست تشبیه کردنها درست است؟
پیش از پاسخ به سوال شما ابتدا موضوع دیگری را باید بیان کنم. به نظر میآید در ذهنیت ایرانیان طی
150 سال اخیر و بعد از شکستهای ایران و روس و معاهده هایی
که بریتانیا به ایرانیان تحمیل کرد و باعث جدایی افغانستان و شبه قاره هند و… از ایران شد و سپس مناطق مختلفی که با معاهده پاریس و بعد معاهدههای روسیه علیه ایران مثل ترکمانچای، گلستان و آخال، از ایران جدا شدند، در ذهنیت ایرانی همواره حالت اضطراب و این حس را به وجود آورده که دیگران در سرنوشت این کشور دخالت داشته و نمیگذارند جامعه به سمت اصلاح و بهبودی برود. در این اثنی، افراد مقتدر اما ملی و مخالف سرسخت بیگانگان مانند امیرکبیر، قائم مقام فراهانی، مصدق و… وارد عمل شده و در شرایطی که حالتی از اصلاح گری در جامعه ایران وجود داشته اما به علت نیروها یا رویکردها عقیم میماندند اما در نهایت امثال امیرکبیر و مصدق و… سنگ اندازی بیگانگان را خنثی میکردند. حال اما اینکه بخواهیم مصدق را در آن ظرف زمانی (در یک جهان دوقطبی و رقم خوردن افول امپراتوری بریتانیا) با ظریف در جهان کنونی که دو قطبی نیست بلکه چند قطبی است و نوع، شکل و مدل و نظام استعماری به گونهای عجیب تغییر کرده و دیگر مانند قرن 18 مستقیم نیست، چندان منطقی به نظر نمیرسد و اصلا قابل قیاس نیست هر چند نقاط اشتراکی دارند اما نقاط افتراقشان بسیار است.
مسئله ملی شدن صنعت نفت و مسئله هستهای نیز نقاط افتراق بسیار زیادی دارند. در زمان مصدق عملا نفوذ استعمار در دولت ایران در حد اعلا بود و جهان، جهان دو قطبی بود و ایران باید در این جهان
دو قطبی خود را به گونهای تعریف میکرد که در یکی از
دو قطب قرار گیرد تا توسط هر دو قطب بلعیده نشود. اما امروز وقتی به سیاست خارجی دولت روحانی یا سیاستهایی که رهبر معظم انقلاب تعریف کردهاند، نگاه میکنیم میبینیم، هدف مشترک است. از سوی دیگر، ایران امروز سعی دارد در جهان چند قطبی خود را به عنوان یک قطب مطرح کند آن هم در منطقه، زیرا هر چند عربستان به ما گرایش فرهنگی ندارد ولی در سوریه، لبنان، عراق، ترکیه، مناطق آسیای مرکزی و قفقاز و حاشیه خلیج فارس گرایش فرهنگی وجود دارد در چنین منطقهای ایران سعی دارد خود را به صورت قطب معرفی کند و این مسئله روی بازخوانی این موضوع که آیا مصدق و ظریف به هم شبیهاند موثر است. هر چند حس این شباهت در جامعه ایجاد شده به خصوص بعد از دوران دوم ریاست جمهوری احمدینژاد که یک حالت سرخوردگی و بی تفاوتی در مردم ایجاد شده بود و ایرانیان متعجب مانده بودند که با آن تاریخ عظیم و تمدن کهن و سرمایههای اجتماعی در آن وضعیت انزوا گیر افتاده بودند و به جای آنکه با وجود توانایی و ظرفیت میتوانستیم شبیه ژاپن، چین و کره جنوبی یا حداقل ترکیه شویم اما اینطور نشد. در چنین وضعیت روحی و روانی که جامعه به آن مبتلا بود سیاستهای دولت روحانی و به خصوص ویترین بیرونی آن یعنی دکتر ظریف، به گونهای توانست آن آمال و آرمانهای واقعی ایرانیان را تحقق ببخشد. از این رو بود که عده ای ظریف را به مصدق شبیه دانستند.
اما از منظر آکادمیک بیشک نقاط افتراق زیادی بین این دو شخصیت وجود دارد. ولی از نگاه یک جامعهشناس روانشناختی شباهت هایی وجود دارد و چه خوب که از این شباهتها برای ظرفیت سازی و پیشبرد اهداف داخلی و حتی خارجی استفاده کنیم.
برای مثال وقتی مصدق در ایران حرکت ملی شدن صنعت نفت را پی میگیرد و به رویارویی با بریتانیا میپردازد، حرکتش فقط در داخل ایران بازتاب پیدا نمیکند بلکه مثلا در جهان عرب آن روز بسیار انعکاس پیدا میکند و حتی مردم مصر او را در آغوش میگیرند چون اقدامش این ایده را به آنان میدهد که کانال سوئز را ملی کنند و از زیر یوغ بریتانیا خارج شوند.
به نقاط افتراق بین دو واقعه ملی شدن صنعت نفت و توافقات هستهای اشاره کردید؛ مهمترین این تفاوتها چیست؟
پیش از پاسخ به سوال شما دوست دارم به موضوع دیگری اشاره کنم.در توافق هستهای وقتی به عقب بازگردیم و نگاه کنیم یک واقعیت را نمیتوانیم انکار کنیم و آن این است که وقتی به روش دولت احمدینژاد و کسانی که به گونهای مناصب کلیدی را برای این پروژه در سطح بینالملل دنبال میکردند، نگاه کنیم میبینیم آنها، مرد این کار نبودند حتی اگر فرض بگیریم سیاست آن روز ایران این بود که به دلایل امنیتی در آن برهه از زمان توافق صورت نگیرد و در دولت روحانی دلایل دیگر سیاسی موجب شد که این توافق صورت
گیرد؛ این مسئله هیچ ارتباطی با افرادی که برای این دیپلماسی انتخاب میشوند تا با کشورهای 1+5 گفتگو کنند، ندارد. در واقع وزن افراد باید با این فضای دیپلماتیک بینالمللی بخواند. حال آیا ما میتوانیم تیمی را که رئیس آن ظریف است و اعضایش تخت روانچی، عراقچی و… با سعید جلیلی، باقری و… مقایسه کنیم. به تعبیر قرآن آیا کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند، برابرند؟! از این جهت این موضوع مقداری به تامل نیاز دارد آن هم از این جهت که به نظر میآید در دورانی به خصوص دوره دوم ریاست جمهوری احمدینژاد، خود دستگاه دولت و برخی معماران سیاست ایران خود را بی نیاز از مشورت میدیدند و مردم را محرم خود نمیدانستند و به گونهای میخواستند با توسل به اجتهادهای شخصی خود در تمامی حوزهها پیش بروند و رفتند اما نتیجه اش تحمیل بار سنگینی روی دوش کشور، ملت و نظام بود آن هم در حوزه اقتصادی، محیط زیست، اجتماعی، فسادهای اداری، اخلاقی به ویژه در حوزه سیاست داخلی و خارجی که نه تنها موجب تخریب روابط بسیاری در داخل و خارج ایران شد، بلکه منطقه را ملتهب کرد. درحالی که اگر ما میتوانستیم تعامل خود را با رقبایمان در منطقه حفظ کنیم شاید میتوانستیم وضعیت را به گونهای دیگر رقم بزنیم.
برداشت من از صحبتهای شما این است که از بعد بینالمللی موضوع هستهای اهمیت
فوق العاده بیشتری در مقایسه با ملی شدن صنعت نفت دارد. درست است؟
نمیتوان اینگونه ارزشگذاری کرد چون تفاوتهای بنیانی بسیاری بین این دو واقعه وجود دارد.
مثلا؟
در ملی شدن صنعت نفت طرف تخاصم دولت بریتانیا بود که عملا داخل ایران هم حضور داشت، نفت را در دست خود داشت و آن را از آن خود میدانست ولی در مسئله هستهای از این به بعد هیچ شباهتی به ملی شدن صنعت نفت ندارد. از سوی دیگر هر چند عدهای سعی میکردند در مذاکرات هستهای آن را موضوعی ملی جلوه دهند تا حمایت مردم را داشته باشند اما اتفاقاتی در این مسیر افتاد که مردم تا حد زیادی به ویژه در دو دولت قبل دلسردتر و سرخوردهتر شدند در نتیجه رویکردهای اتخاذ شده در طول مذاکرات و تحریمها، لطماتی به اقتصاد کشور وارد کرد که تاثیر آن 40 تا 50 سال دیگر گریبانگیرمان خواهد شد. از سوی دیگر، یک نتیجه مثبت توافقات هستهای این است که مردم ایران به این باور رسیدند که انتخابات واقعی است. یعنی اینکه احمدینژاد روی کار باشد یا روحانی، فرق دارد. هر چند شاید روحانی نتواند همه ساحتهای جامعه ایران را یک شبه تغییر دهد اما لااقل شیب تخریب را میتواند متعادل کند تا بتوانیم تا حدودی به سمت رشد صعودی برویم، آن هم نه اکنون بلکه طی 20 – 10 سال آینده.
از منظر یک فرد تحلیلگر، من خونسردانه میگویم که دولت آقای روحانی حتی اگر انتخابات بعدی هم رای بیاورد کار عظیم و بنیادی به معنای واقعی در داخل ایران نمیتواند انجام دهد تنها کاری که میتواند بکند این است که زمینههایی را فراهم کند که مردم به این رشد برسند که فردی مانند احمدینژاد را انتخاب نکنند.بعد از روحانی برای مثال شخصی مثل ظریف یا صالحی را انتخاب کنند؛ افرادی سیاستهای پیشروانه را ادامه دهند تا لااقل طی 30 سال آینده اتفاقی که در کره جنوبی افتاد و امروز این کشور را به این مرحله از پیشرفت رسانده، در مورد ایران نیز بیفتد.
امروز روحانی نیز در امور داخلی همان راهی را میرود که احمدینژاد رفت چون مجبور است مثلا دادن یارانه هنوز ادامه دارد. درحالی که در کشوری که ارز و درآمد وجود ندارد یارانه چه معنایی دارد؟! البته روحانی در کنار ادامه این روند معیوب دست به اقدامات اصلاحی هم زده مثل بهبود نظام سلامت و بیمه که حالا حالاها جواب نخواهد داد. سیاستهای تخریبی احمدینژاد به سان دیوار کجی است که ساخته شده، حالا هم نمیتوان یک شبه این دیوار کج را صاف کرد.