قتل دختر به خاطر حرف مردم

به گزارش شهدای ایران،مجله سرنخ نوشت: مرد میانسال هراسان از پله ها پایین آمد. جلوی پایش را به سختی می دید. راه پله ها و حتی در و دیوار دور سرش می چرخید. به در خروجی که رسید به طرف خیابان دوید. کلانتری کمی جلوتر بود و او بارها آن را دیده بود اما حتی …

به گزارش شهدای ایران،مجله سرنخ نوشت: مرد میانسال هراسان از پله ها پایین آمد. جلوی پایش را به سختی می دید. راه پله ها و حتی در و دیوار دور سرش می چرخید. به در خروجی که رسید به طرف خیابان دوید. کلانتری کمی جلوتر بود و او بارها آن را دیده بود اما حتی تصورش را هم نمی کرد که خودش روزی به آنجا برود تا درباره جنایتی که مرتکب شده بود اعتراف کند. همین که به کلانتری رسید به طرف اتاق افسر نگهبان رفت و گفت «دخترم را کشته ام».

افسر نگهبان که مرد جا افتاده ای بود با دیدن مرد میانسال از او خواست روی صندلی بنشیند و کمی آرام باشد. لیوان آبی به او داد و خواست همه چیز را مو به مو تعریف کند. پس از آن نشانی خانه اش را گرفت و همراه تیمی از ماموران راهی آنجا شد. جنایت در طبقه دوم ساختمانی در همان حوالی رخ داده بود. وقتی ماموران وارد آپارتمان شدند جسد زن جوانی را دیدند که روی زمین افتاده بود. داخل آپارتمان به غیر از مقتول، 2 نفر دیگر هم حضور داشتند. همان لحظه ماجرا به کارآگاهان جنایی و بازپرس ویژه قتل گزارش و با حضور آنها در محل حادثه، تحقیقات شروع شد.

جسد مقتول که فتانه نام داشت روی تختخوابش افتاده بود. به نظر می رسید که او هنگام استراحت مورد حمله قرار گرفته است. با این حال، ماموران به تحقیق از 2 مرد جوانی پرداختند که داخل خانه حضور داشتند. یکی از آنها شوهر فتانه بود. او که وحشت کرده بود به ماموران گفت: «فتانه همسرم بود. دیروز حالش بد شد و او را به بیمارستان بردم و تحت مداوا قرار گرفت. دکتر معالجش گفت باید همسرتان در خانه استراحت کند. امروز همسرم از بیمارستان ترخیص شد و در خانه در حال استراحت بود که پدر خانمم برای دیدنش به خانه ما آمد. آنها با هم اختلاف داشتند و همیشه با هم دعوا می کردند اما امروز چون فتانه خواب بود هیچ صحبتی بین آنها صورت نگرفت.

همین که پدر خانمم وارد خانه شد، چشمش به کیسه های آشغال خورد و از من خواست آنها را در سطل زباله بیرون بگذارم. من هم آشغال ها را برداشتم و از خانه خارج شدم. به غیر از من، پسرخاله ام هم در خانه بود اما او هم برای خرید قرص مسکن، چند لحظه بعد خانه مان را ترک کرد. زمانی که برگشتم و داشتم وارد خانه می شدم، پدر خانمم را دیدم که هراسان از خانه خارج شد. هر چه به او گفتم چه شده، جوابی نداد. با عجله وارد خانه شدم و همین که به اتاق خواب رفتم با جسد همسرم مواجه شدم و چند لحظه بعد هم پسرخاله ام وارد شد. نمی دانم چه اتفاقی رخ داده و پدرخانمم در این ماجرا چه نقشی دارد.»

شاهد دیگر ماجرا نیز همان اظهارات همسر فتانه را بیان کرد. در ادامه و با توجه به اعترافات پدر فتانه به نام جعفر، این مرد به عنوان تنها مظنون جنایت بازداشت شد. جعفر این روزها در بازداشتگاه اداره آگاهی به سر می برد تا تحقیقات تکمیلی درباره پرونده اش انجام شود. او در گفتگو با «سرنخ» می گوید که باورش نمی شود با دستان خودش دخترش را به قتل رسانده است. مدعی است که پشیمان است و او و دخترش، قربانی حرف مردم شده اند. گفتگو با او را بخوانید.

چه شد که دست به قتل دخترت زدی؟

– من و فتانه مدت ها بود که با هم اختلاف داشتیم.

اختلاف با دخترت سر چه بود؟

– فتانه دختر شادی بود، خیلی با دیگران راحت بود اما این راحتی برای خانواده ای سنتی مثل ما خوب نبود. چند بار به او گوشزد کردم که رفتارش را درست کند اما او می گفت شوهر دارد و اگر موردی داشته باشد، شوهرش متذکر می شود اما نه همسر دخترم و نه فتانه هیچ کدام به نصیحت های من توجه نمی کردند. از طرفی مدام خانواده ام و دیگران به من می گفتند چرا دخترت این رفتارها را دارد؟ چرا اینطوری لباس می پوشد؟ از نظر خودم مشکلی نبود اما خانواده ما به هر حال هر نوع لباس پوشیدن و رفتاری را نمی توانند قبول کنند و همین موضوع باعث شده بود که بین من و فتانه اختلاف به وجود بیاید.

یعنی این اختلافات به حدی زیاد بود که تصمیم به قتل او گرفتی؟

– شایعه ها آزار دهنده بود و نمی توانستم با این شایعات کنار بیایم. تذکراتم هم که کارساز نبود و دامادم هم می گفت من به همسرم اعتماد دارم. تمام این موارد باعث شده بود که بین من و دخترم دیواری از اختلاف کشیده شود اما در حدی نبود که بخواهم او را به قتل برسانم.

پس روز حادثه چه اتفاقی افتاد که چنین جنایتی را مرتکب شدی؟

– دخترم از شب قبل مریض بود و در بیمارستان بستری شده بود. وقتی او را به خانه بردند تصمیم گرفتم برای دیدنش به خانه شان بروم. وارد آپارتمان که شدم فتانه روی تخت خوابیده بود. دامادم و پسرخاله اش هم در حال صحبت بودند. به محض ورود چشمم به کیسه های زباله ای که کنار پذیرایی بود افتاد و از پدرام خواستم آنها را بیرون بگذارد. بعد از بیرون رفتن پدرام، پسرخاله اش هم برای گرفتن دارو از خانه خارج شد. برگشتن آنها چند لحظه بیشتر طول نکشید اما در همین زمان بود که یکهو همه آن شایعات و حرف های مردم به ذهنم هجوم آورد. راستش من همیشه دلم می خواست که مردم درباره خودم و خانواده ام خوب صحبت کنند.

دلم می خواست بچه هایم نمونه باشند و زبانزد در و همسایه. برای همین وقتی شنیدم که عده ای راجع به خانواده ما بد حرف می زنند، خونم به جوش آمد. همه اینها باعث شد که در یک لحظه مانند دیوانه ها به دخترم حمله کنم. من از دست او و کارهایش خسته شده بودم و نمی دانستم چه کار باید انجام دهم. از آشپزخانه چاقویی را برداشتم و چند ضربه به دخترم که به نظرم خواب بود زدم و از خانه بیرون آمدم.

در آن لحظه انگار خودم نبودم. وقتی به خودم آمدم باورم نمی شد که چنین کاری را انجام داده ام. در راه پله ها سرم گیج می رفت. باورش برایم سخت بود که مرتکب جنایت شده ام. مقابل در خروجی دامادم را دیدم که داشت وارد خانه می شد. حتی صدای او را نشنیدم. بدون هیچ حرفی آنجا را ترک کردم و به طرف کلانتری رفتم و با دیدن افسر نگهبان گفتم دخترم را کشته ام.

قبل از جنایت با فتانه دعوایت شده بود؟

– اصلا هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. به نظرم بیدار بود اما خودش را به خواب زده بود تا با هم حرف نزنیم. آخرین باری که با هم حرف زده بودیم دعوایمان شده بود. از دستش عصبانی بودم و با دیدنش همه آن حرف هایی که در دعوای قبلی بین ما رد و بدل شده بود برایم زنده شد. عصبانی بودم و چند بار دخترم را صدا زدم. در تمام مدتی که من در خانه آنها بودم چند جمله کوتاه بین من و او رد و بدل شد و پس از آن به او حمله کردم و دست به جنایت زدم.

پشیمان هستی؟

– خیلی. زمانی که این کار را انجام دادم، فکرم کار نمی کرد و من ناخواسته این کار را انجام دادم. من عجولانه تصمیم گرفتم؛ حالا که به گذشته فکر می کنم می بینم که نباید اینطوری تصمیم می گرفتم. در تمام عمرم سعی می کردم از مسیری بروم که هیچ وقت گذرم به کلانتری و پلیس نیفتد اما حالا کارم به جایی رسیده است که به اتهام قتل بازداشت شده ام.

هر کسی که می شنود به اتهام قتل بازداشت هستم باورش نمی شود. باورنکردنی است که من دخترم را کشته ام. حدودا 60 سال دارم اما تا به حال یک بار هم به کلانتری نیامده ام. همیشه مردم درباره ام خوب حرف می زدند اما حالا می دانم که همه دارند پشت سرم حرف می زنند و بد می گویند. الان به اتهام بدترین جرم بازداشت شده ام. کدام پدری دلش می آید تار موی بچه اش کم شود، آن وقت من بچه ام را، پاره تنم را، کشته ام.

(مرد میانسال با گفتن این جمله، نمی تواند بغضش را کنترل کند و شروع می کند به گریه، لابلای گریه هایش می گوید:) ای کاش به حرف مردم اهمیت نمی دادم. اصلا به آنها چه که خانواده ام چه کار می کنند. ای کاش دخترم مرا حلال کند.

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا