اسیر دست این زن شدهام!
به گزارش فارس، 27 تیرماه سالروز پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران و 5 مرداد نیز حمله گروهک منافقین و ارتش عراق بعد از پذیرش آتش بس است. کتاب «فرنگیس» که در ایام نمایشگاه کتاب تهران منتشر در بخشهای انتهایی خود شامل خاطراتی درباره این حمله کوردلانه است که بخشهایی از آن به صورت متوالی …
به گزارش فارس، 27 تیرماه سالروز پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران و 5 مرداد نیز حمله گروهک منافقین و ارتش عراق بعد از پذیرش آتش بس است. کتاب «فرنگیس» که در ایام نمایشگاه کتاب تهران منتشر در بخشهای انتهایی خود شامل خاطراتی درباره این حمله کوردلانه است که بخشهایی از آن به صورت متوالی منتشر خواهد شد.
روایت حاضر از صفحه 256 تا 273 کتاب مذکور انتخاب شده است.
ماشین، ورودی گیلان غرب ایستاد و رانندهاش گفت: «به سلامت!» شب شده بود. نیروهای ایرانی توی گیلان غرب بودند برق قطع بود تک و توک مردم عادی توی شهر این طرف و آن طرف میرفتند. بیشتر، نیروهای نظامی بودند. شهر به هم ریخته و غمگین بود از سربازی پرسیدم: عراقیها کجا هستند؟ سری تکان داد و گفت: «فکر کنم آن طرف گورسفید ماندهاند نیروهای خودمان جلوشان ایستادهاند.»
توی گیلانغرب، پیش آشناهایی که میشناختم، رفتم و احوال علیمردان را گرفتم. مردی که دم در خانه ایستاده بود، گفت: شوهرت را همین چند لحظه پیش دیدم، دنبالت میگشت. با خوشحالی به آدرسی که مرد داده بود، رفتم. علیمردان را دیدم که از این طرف به آن طرف میرود، از پشت دست روی شانهاش گذاشتم. برگشت و وقتی مرا دید، با وحشت و تعجب پرسید: بچهها؟ با یک دنیا نگرانی نگاهم کرد و منتظر جوابم ماند. گفتم: هر دوتاشان خوباند، توی کاسهگران هستند.
نفس بلندی کشید و روی زمین نشست، چند تا از نیروهای خودی به ما نزدیک شدند در حالی که تفنگهاشان را روی شانه انداخته بودند، از کنارمان رد شدند و با ضدای بلند گفتند: سریعتر دور شوید. بعید است بتوانیم مقاومت کنیم تعدامان کم است فرار کنید و تا جایی که میتوانید از اینجا دور شوید.
علیمردان گفت: فرنگیس، باید برگردیم. برویم کاسهگران بچهها را برداریم و به سمت گواور برویم. خودم را عقب کشیدم و گفتم: علیمردان، من میخواهم به گور سفید برگردم. توی تاریکی میروم و زودی برمیگردم. تا این حرف از دهانم بیرون آمد، دستش را به زمین کوبید و گفت: بس کن، فرهنگیس میخواهی بروی چه کار کنی؟ کدام خانه؟ خانه ما الان دست عراقیهاست. لج کردم، انگار دلم میخواست بمیرم گفتم: میروم برای بچهها وسیله بیاورم. مگر همیشه عراقها توی ده نبودند؟آن وقتها هم میرفتم وسیله میآوردم. حالا هم زود برمیگردم.
شوهرم با ناراحتی مرا هل داد و گفت: این بار نمیگذارم بروی میگویند منافقین هم هستند تیربارانت میکنند. علیمردان مرا تکهتکه هل میداد و با زور عقب میبرد. دستش را عقب زدم و گفتم: میروم. دستم را محکم گرفت و گفت: فرنگیس، مگر مرا بکشی و بروی، یا میکشمت، یا مرا بکش و برو. بلند گفتم: میروم که خودم را بکشم بهتر از این است که بچهام لباسی به تن نداشته باشد و زجر بکشد گوسالهام الان گرسنه است…
علیمردان دیگر چیزی نگفت. از کنار جاده، دو تایی راه افتادیم، کوهها و تپهها را خوب میشناختم. روی جاده شلوغ بود ماشینها و تانکها میآمدند و میرفتند به شوهرم گفتم: بیا از توی تاریکی رد بشویم، از تپهها برویم. علیمردان سر به سمت آسمان بلند کرد و عمدی، طوری که من هم بشنوم، گفت: خدایا، ما را حفظ کن! یعد شروع کرد به غر زدن: آخر زنی گفتند، مردی گفتند، اصلا انگار نه انگار که یک زنی …. سکوتم را که دید، گفت: «کاش بدانم توی این روستا چه گنجی پیدا کردهای که ول کن نیستی».
کمی توی سر خودش زد و ناله کرد. رو به رویش ایستادم و گفتم: «حق نداری بیایی. خودم میروم نمیخواهد با من بیایی. انگار که میترسی؟» توی تاریک شب نعره زد:«من بترسم؟ از چه باید بترسم؟ من به خاطر تو میترسم میدانی اگر گرفتارشان شوی…»
نگذاشتم حرفش تمام شود سعی کردم آرامش کنم آرام گفتم: «علیمردان، من راه را خوب بلدم آنها مثل من این منطقه را نمیشناسند توی تاریکی میرویم از خانه وسایل را بر میداریم و بر میگردیم، خودت را ناراحت نکن، تو را به خدا آرام باش» توی تاریکی شب، صدای نفسهامان را میشنیدم. صدای تانک و توپ و خمپاره مرتب توی دشت شنیده میشد ستارهها توی آسمان میدرخشیدند آسمان صاف صاف بود.
نزدیک روستا، نورافکنی که به آسمان فرستادند، تمام آسمان را روشن کرد کنار کشتزارها نشستیم تا دوباره همه جا تاریک شد. از دور،چند نظامی عراقی از کنارمان رد شدند. انگار دنبال چیزی میگشتند. آنها هم پنهانی میرفتند. انگشتم را روی دهانم گذاشتم و به شوهرم علامت دادم ساکت بماند.
به گورسفید رسیدیم. همه جا سوت و کور بود معلوم بود عراقی آن طرف روستا هستند و هنوز داخل روستا نیامدهاند از بالای سرمان، خمپارهها و گلولههای هر دو طرف رد میشد به آرامی وارد خانه شدیم کورمال کورمال توی اتاق رفتیم علیمردان آرام گفت: «فرنگیس به خاطر رضای خدا زودتر وسایل را بردار!» خودش هم توی انباری گوشه حیاط رفت.
اول چاقویی را که همیشه روی طاقچه میگذاشتم، برداشت و زیر لباسم گذاشتم. بعد به طرف گنجه وسایلمان رفتم کمی پول و مدارکی که بود برداشتم بعد یک گونی دست گرفتم و شروع کردم به جمعآوری لباسهای بچهها. چند تکه لباس توی گونی انداختم از پنجره بیرون را نگاه کردم همه جا ساکت بود علیمردان آن وسط ایستاده بود چوبی توی دستش بود به گونیهای گندم خیره بود. رفتم توی حیاط و چند دسته علف که توی انباری داشتیم جلوی گوساله و گاو ریختم دستی بر سر گوساله کشیدم و گفتم: میآیم و سر میزنم.
شوهرم با ناراحتی مرا نگاه کرد و گفت:«خدایا، حالا نصفه شبی دارد با گوسالهاش درد دل میکند!» ناراحتی اش را که دیدم، گفتم: «برویم». صدای رگبار مسلسلها از دور شنیده میشد از سمت جاده فریاد نیروهای عراقی و ایرانی میآمد. راه رفته را با سرعت و به حال دو برگشتیم وقت دویدن، چند بار برگشتم و گورسفید را نگاه کردم سوت و کور و سیاه بود.
روی جاده که ایستادیم یک ماشین ارتشی جلویمان ایستاد و رانندهاش بلند گفت: «خدا خانهتان را آباد کند، توی این شب، اینجا چه کار میکنید؟» شوهرم نالید و گفت: «اسیر دست این زن شدهام! دارد خانه خرابم میکند.» راننده با عجله گفت: «سوار شوید آدم چه چیزهایی میبیند!» توی راه، مرد راننده گفت: «خدا به شما رحم کرد نیروهای عراقی آن طرف ده سنگر گرفتهاند. اگر توی ده بودند، کارتان ساخته بود حالا هم تا میتوانید سریع دور شوید اگر حمله بشود، با توپهاشان نابودتان میکنند.»
به گیلان غرب که رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و سوار یک تویوتای سپاه شدیم. مرد پاسدار ما را به روستای کاسه گران برد ماشینهای ارتشی و سپاه، مردم را به عقب میبرند. هر ماشینی که میرسید، سعی میکرد به مردم در این طرف و آن طرف کمک کند. به کاسهگران که رسیدیم، زن حیدر پر ما منتظر بود. بچهها از دیدن ما خوشحال شدند دایی و مادرم وقتی فهمیدند من و علیمردان برگشتهایم به روستا و وسایلمان را آوردهایم، گفت: «پس ما میرویم و زود بر میگردیم».
مادرم و داییام صبح به آبادی رفتند تا وسایل زندگیشان را بیاروند وقتی نگاه میکنند، میبیننند ماشین زیادی از روبهرو میآید، یکی از نیروهای سپاه میگوید فرار کنید، نیروهای عراقی آمدند، مادرم که نگاه میکند، میبیند تعداد زیادی توپ و تانک دارند نزدیک میشوند نیروهای عراقی به آنها خیلی نزدیک میشوند آنقدر که هر لحظه احتمال داشته اسیر شوند.
وقتی مادرم رسید، گفت: «منافقین دارند میرسند، فرار کنیم. آن قدر نزدیکاند که به زودی به روستای کاسهگران میرسند». یک چشممان اشک و چشم دیگرمان خون شده بود مردمی که از گیلان غرب به کاسهگران میآمدند، فریاد میزدند: »منافقین و نیروهای عراقی دارند میرسند، فرار کنید». وسایلمان را جمع کردیم و تا سر جاده آمدیم. شوهرم گفت: «باید برویم ماهیدشت، آنجا امن است. من جای دیگری نمیآیم». دایی و مادرم گفتند: «ما هم میرویم شیان، شیان هم امن است و هر چه به علیمردان گفتم همه با هم باشیم، قبول نکرد و گفت:«من شیان نمیآیم، برویم ماهیدشت».
کمی جلوتر، نیروهای خودی ایستاده بودند و به مردم اجازه عقبنشینی نمیدادند. سربازها جلوی مردم را میگرفتند تا فرار نکنند. همگی شروع به داد و فریاد کردیم من هم فریاد زدم و گفتم: «میخواهید بچههامان را به کشتن بدهید؟ این بچهها که نمیتوانند کاری بکنند».
فرمانده نیروهای به سربازها دستور داد که راه را باز کنند. بعد اعلام کرد فقط غیر نظامیها رد شوند، نیروهای نظامی حق عقبنشینی ندارند. بعضی از سربازها و نظامیها که ترسیده بودند، بین مردم داشتند فرار میکردند حتی چند تا سرباز خودشان را بین ما قایم کردند و رد شدند.
روی جاده شلوغ بود. مردم گروه گروه میرفتند تا خودشان را نجات دهند. بعضیها گریه میکردند بیشتر بچهها خسته بودند. با یک ریوی ارتش، به سمت ماهیدشت رفتیم. حالم خیلی بد بود نگران مادرم و پدرم و بچهها بودم توی راه اصلا با شوهرم حرف نزدم دلم گرفته بود. ریوی ارتش تا نزدیکیهای ماهیدشت ماموریت داشت همان جا که باید میپیچید ما را پیاده کرد. نیمه شب بود جاده ساکت و خلوت بود کنار جاده توی علفها نشستیم به شوهرم غر زدم و گفتم:« ما را آرودی اینجا، الان گرگ ما را میخورد بچههامان از دست میروند».
توی ماهیدشت گرگ زیاد بود حدود ساعت سه و چهار نیمهشب بود شوهرم چیزی نمیگفت کتش را درآورد و دور رحمان پیچید من هم سهیلا را محکم بغل کردم چاقویی را که زیر لباسم گذاشته بودم دستم گرفتم خودم را کاملا آماده کرده بودم. علیمردان روی جاده ایستاده بود که صدای خشخش از وسط علفها، دلم را لرزاند، توی تاریکی، یک دفعه برق چشم دو تا گرگ را دیدم محکم سهیلا و رحمان را بغل کردم فریاد زدم:«علیمردان، گرگ … گرگ»
علیمردان چوبی را از لای علفها بیرون کشید و دور سرش چرخاند گرگها نماندند، اما از ترس تا صبح لرزیدیم بچهها خوابشان نمیبرد و گریه میکردند هوا که روشن شد به راه افتادیم، خورشید که از روی کوه بالا آمد، انگار دنیا را به من دادند. رو به ماهیدشت میرفتیم. ماشینی از سمت ماهیدشت میآمد. ما را که با آن حال و روز دیدی، دور زد و سوارمان کرد ما را تا در خانه غلام بیگلری پسر داییام برد. او و خانوادهاش با روی باز از ما استقبال کردند، اما من توی خودم بودم و با هیچکس حرف نمیزدم.
پسر داییام و خانوادهاش دور ما را گرفتند و دائم دلداریامان میدادند چای و نان را که خوردیم بچهها با خوشحالی شروع به بازی کردند. روز بعد به علیمردان گفتم باید برویم گیلان غرب، شوهرم گفت: «فرنگیس، هنوز ار من ناراحتی؟ به خدا به خاطر خودت میگویم من خوبی تو را میخواهم اینجا امن است» با ناراحتی گفتم: «پس خانوادهام چی؟ خانهام؟وسایل زندگیام؟ گوسالههایم؟» گفت: «اینجا برای بچهها امنتر است باور کن نیروهای عراقی این بار تا خود کرمانشاه میروند ببین با چه سرعتی جلو میآیند». با ناراحتی گفتم: «غلط میکنند، حتی تا آن سر دنیا هم بروند، من باید نزدیک گور سفید باشم تا بتوانم به خانهام سر بزنم». ناراحت شد، گفت: «من حاضر نیستم به طرف گیلان غرب حرکت کنم اگر لازم باشد، عقبتر هم میروم، دیگر از این وضع خسته شدهام». پسر داییام گفت: «فرنگیس، ببخش دخالت میکنم اما نیروهای عراقی با منافقین هستند با هم متحد شدهاند خیلی سریع پیشروی میکنند. وضعیت خطرناک است به خاطر خودت میگویم همین جا بمان. اینجا امن است اینجا خانه خودت است».
اشک از چشمم پایین آمد. صورتم از توی دستهایم گرفتم و گریه کردم گفتم: «نمیتوانم، من اینجا میمیریم، نمیتوانم اینجا بمانم، میروم نزدیکتر خانه خودم، توی خانه خودم بمیرم بهتر از این است که اینجا بمانم»
علیمردان، رحمان را بغل کرد و رفت توی گندمزارها، سرش را پایین انداخته بود و میرفت. سهیلا را بغل کردم و دنبالش رفتم. توی گندمها نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد کنارش نشستم من هم به اطراف نگاه کردم دشت ماهیدشت قشنگ بود فرسنگها دشت بود و همهاش گندمزار و زمین کشاورزی، گندمهای رسیده، با تکان باد، این طرف و آن طرف میرفتند آدم دلش میخواست ساعتها همان جا بنشیند و به آن نگاه کند.
از همان جا، پیچ چهارزبر را نگاه کردم، انگاری ماری بود توی دل دشت دستم را روی خاکهای کنارم کشیدم و به علیمردان گفتم: « از من نرنج بگذار برگردم و سری به خانه بزنم سری به پدرم و بچهها میزنم و برمیگردم دلم طافت نمیآورد دارم جان میدهم، علیمردان، اینجا جای من نیست. بقیه شاید راحت باشند، اما به خدا من نمیتوانم انگار دارم خفه میشوم، بگذار بروم».
علیمردان نگاهم کرد چشمهایش پر از اشک بود، وقتی چشمهایش را دیدم. انگار چیزی به دلم چنگ انداخت اشکهایش را پاک کرد و گفت:«برو!». بعد مکثی کرد و ادامه داد: «ولی زود برگرد» با تردید گفتم: «سهیلا را ببرم؟ اینجا طاقت نمیآورد» . با بغض گفت:«سهیلا را هم ببر» دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: «زود برمیگردم علیمردان تو فقط مواظب رحمان باش. قول میدهم که بچه را صحیح و سالم برگردانم» آرام دستم را فشار داد و دیگر سرش را بلند نکرد. میدانستم برای یک مرد کلهر خیلی سخت است، اما پا روی دلش گذاشته بود همان جا پشتش را به من کرد. رحمان را به طرف خودم کشیدم صورتش را بوسیدم چشمهایش را بوسیدم و گفتم:«رحمان، مواظب خودت و پدرت باش»
دهانش باز مانده بود، نگاهی به پدرش کرد انگار میخواست چیزی بپرسد. اما چیزی نگفت. شوهرش از توی گندمزار بلند شد دست رحمان را گرفت و گفت: «برویم پسرم». دیگر نگاه نکرد سهیلا را بغل کردم، پشتم را به ماهیدشت دادم و به طرف جاده به راه افتادم یک لحظه برگشتم رحمان در حالی که دستش توی دست پدرش بود سرش را به عقب برگردانده بود و ما را نگاه میکرد توی دلم گفتم: «رحمانم، مادر، طاقت بیاور، برمیگردم». سهیلا را روی کولم محکم کردم و به راه افتادم، تنها چیزی که داشتم، چاقویم بود.
سوار یک تویوتای سپاه شدم. چند پاسدار و پیشمرگ کرد، پشت تویوتا بودند، پرسیدم: «تو را به خدا چه خبر است؟» یکی از پاسدارها که مسن بود، گفت: «خواهر، چه خبر… و منافقین و عراقیها از مرز تا سر پل ذهاب آمدهاند و دارند به طرف ما میآیند». مردها توی ماشین داشتند با خودشان حرف میزدند انگار عم دنیا روی دلم سنگینی میکرد خسته بودم. دلم میخواست بروم توی روستایم؛ همانجا بنشینم و تا آنجا که که میتوانم، بجنگم و بعد بمیرم.
سهیلا زیر تیغ آفتاب بیتابی میکرد. وسط راه، وقتی تویوتا پیچید پیاده شدم و کنار جاده ایستادم مینیبوس به سمت گیلان غرب میرفت. سوار شدم همه مرد بودند با تعجب به من و بچه روی کولم نگاه کردند. اما چیزی نگفند روی صندلی جلو نشستم دوازده نفر توی مینیبوس بودند. سرم را به طرف بیرون چرخاندم تا مجبور نباشم اگر کسی سوالی کرد جوابی بدهم.
به دار بادام رسیدیم. درختها همه سبز بودند توی ماشین، داشتم دره و کوهها را نگاه میکردم که یک دفعه فریاد راننده بلند شد «یا ابوالفضل…» پا روی ترمز گذاشت و ماشین کنار دره ایستاد با تکان ماشین، نزدیک بود سهیلا از بغلم بیفتد. تکان سختی خوردم مرد راننده، از شیشه جلو به آسمان خیره شده بود. هنوز گیج بودیم چه خبر شده که با صدای وحشتناک هواپیماها، زمین و زمان لرزید، از شیشه جلوی مینیبوس، هواپیمای عراقی را دیدم که شیرجه زد و به سمت ما آمد، راننده فریاد زد:«بروید پایین… خودتان را نجات دهید..»
با فریاد راننده، همه به طرف در هجوم آوردند، دستم را به چادرم گرفتم و از در مینیبوس خودم را پرت کردم پایین. باید به سمت کوه میرفتیم و لای درختها قایم میشدیم، توی جاده، علاوه بر مردم عادی، ماشین نیروهای نظامی هم بود که میخواستند عبور کنند. فهیمدم هواپیما آمدهاند آنها را بمباران کنند، ما هم که قاطی آنها بودیم؛ برایشان فرقی نمیکرد. صدای هواپیماها کوه و دشت را لرزاند. یکی از مردها فریاد زد: «دیوار صوتی را شکستند.»
دست روی گوش سهیلا گذاشتم و فشار دادم و دهان خودم را هم باز کردم. گفته بودند در این جور وقتها،باید این کار را کرد. کوه لرزید. خاک و شن زیادی از بالای کوه پایین ریخت. جیغ سهیلا توی گوشم پیچید. به خودم گفتم: «فرنگیس، لعنت به تو. چه کار کردی؟ داری دخترت را با دست خودت به کشتن میدهی.» چادرم را از کوله باز کردم و دور سهیلا پیچیدم. چیز دیگری نبود که از او محافظت کنم. این طوری اگر تکههای کوچک بمب به او میخورد، حفظ میشد.
از سمت چپ جاده، از پشت مینیبوس شروع به دویدن کردم تا به کناره کوه رسیدم. جماعت وحشت زده، از ماشینها پیاده میشدند و به طرف دامنه کوه میدویدند. نظامیهایی که در حال عبور بودند،با ترس و وحشت کنار درختها و زیر صخرهها پناه میگرفتند. کلی درخت بلوط توی کوه بود و میشد وسط آنها قایم شد. موقع بالا رفتن از کوه، سر میخوردیم و میافتادم. سهیلا شروع کرد به جیغ کشیدن. صدای هواپیماها همه رادیوانه کرده بد. دستم را به خارهای کناره کوه گرفتم و خودم را بالا کشیدم. یک دفعه باران بمب بارید. هواپیما در حالی که صدایش گوش را کر میکرد، چند تا بمب روی جاده ریخت. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد محلی و چند نظامی که میخواستند از عرض جاده بگذرند، روی زمین افتادند. یکی دو تا بمب هم کنار مینیبوس افتاده بود.
مردم سعی میکردند خودشان را با عجله از کوه بالا بکشند پایین جاده، گلهی گوسفندی را دیدم که به سمت کوه میآمد. خوب که نگاه کردم، دهانم باز ماند. دایی احمدم بود. تفنگ توی دستش بود و گوسفندهایش را جلو انداخته بود و از کوه بالا میآمد. ایستادم و دستم را به درختی گرفتم و فریاد زدم: «خالو، هو… خالو.» داییام مرا دید. برایم دست تکان داد و رو به بالا آمد. نزدیکی من که رسید، گفت: «دختر، روله، اینجا چه کار میکنی؟ آمدهای توی دل آتش چه کار؟ آخر چه شری هستی تو دختر!»
هواپیماها رفته بودند. رسدی و دست گردنش انداتم. او هم پیشانی مرا بوسید. سهیلا را هم بوسید و این بار با فریاد و عصبانیت گفت: «فرنگیس، خدا خانهات را آباد کند، با پای خودت آمدهای که بمیری؟» با بغض گفتم: «خالو، خانهام…» حرفم را قطع کرد و گفت: «رحم به بچهات نیامد؟ حالا میخواهی چه کار کنی؟ برو توی دل صخرهای پناه بگیر.» پرسیدم: «تو چرا اینجایی؟» به گله اشاره کرد و گفت:«نمیبینی؟ گله گوسفندم را آوردهام. باید ببرمشان جای امن. نمیخواستم گله گوسفندم دست دشمن بیفتد.» هنوز حرفش تمام نشده بود که دوباره صدای هواپیماها بلند شد. دایی شروع به جمع کردن گوسفندهایش کرد. گوسفندها بعبع میکردند و وحشتزده از این طرف به آن طرف میدویدند. هرچه سعی میکرد آنها را جمع کند، نمیتوانست.
فریاد زدم: «خالو مواظب خودت باش.» هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیماها بمبهایشان را انداختند. خاک و شن از روی کوه سرازیر شد پایین. صدای فریاد مردم بود و انفجار بمب و بعبع گوسفندها. بمب پشت بمب میبارید. من فقط به فکر سهیلا بودم.
نمیدانم چه مدت گذشت تا همه جا ساکت شد. گرد و خاک که نشست، خوب نگاه کردم. برگهای درختچهها همه خاکآلود بودند. دل کوه تکهتکه بود. روی جاده را که تماشا کردم، دیدم و اویلا، مردم روی زمین افتادهاند و سر و صورت و بدنشان پر از خون است.
گوسفندهای داییام روی زمین افتاده بودند. بعضیهایشان دو نیم شده بودند. بعضیهاشان داشتند جان میکندند و روی خاکها و آسفالت جاده دست و پا میزدند.
دوباره هواپیماها آمدند و بمب ریختند. سهیلا را بغل کردم و دستهایم را روی گوشهایش فشار دادم. خودم را روی او خم کردم و دراز کشیدم. سهیلا با تمام قوتش جیغ میکشید. من هم جیغ میکشیدم. از آسمان تنه درخت و شاخههای شکسته و خاک روی سرم میبارید.
هواپیماها به زمین نزدیک شدند. یک لحظه سربلند کردم. از قسمت کناری هواپیماها، رگبار بستند. انگار میخواستد کسی زنده نماند. تیز به درختها و گوسفندهای و آدمها میخورد و انها را دو نیم میکرد. همه مثل شاخههای درختان بلوط به زمین میافتادند.
خودم را زیر تخته سنگی کشاندم. انگار به پشتم تازیانه می زدند. از زمین وآسمان، خاک و سنگ و شاخه درخت و گرد و غبار میبارید. سعی کردم طوری بخوابم که سهیلا در امان باشد. هواپیماها که رفتند، چشمم را باز کردم. همانطور که روی زمین دراز کشیده بودم، احساس کردم یک جفت چشم دارد مرا نگاه میکند. خوب که نگاه کردم، دیدم جنازهای است که کنار من افتاده و چشمهایش باز مانده.
سرم را به طرف دیگر چرخاندم. لاشه گوسفندهای خالو روی زمین افتاده بود. بعضی از گوسفندها زخمی بودند و انگار داشتند با چشمهاشان التماس میکردند. یک لحظه یکی از آن ها را به شکل کرهل دیدم. دلم برایشان سوخت. درختها تکهتکه شده بودند. پا شدم و سر جایم نشستم. به درخت بلوطی تکیه دادم و اطراف را خوب نگاه کردم. نمیدانستم کجا هستم. گیج بودم، ولی کمکم هوش و حواسم سر جایش آمد. به سهیلا نگاه کردم. حالش خوب بود و داشت گریه میکرد. دست روی صورتش کشیدم و خاکهای روی صورتش را کنار زدم. تمام لباسهای خاکی بود.
داییام داشت از کوه بالا میآمد. سر و صورتش خونی بود و دست به سرش گرفته بود. به سینه کوبیدم و بلند شدم. داییام اشاره کرد بنشینم. سر جایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. خبری نبود. صدای فریاد مردی که زخمی بودند، همه جا را پر کرده بود. دایی که نزدیکم رسید، روی زمین نشست. به طرفش دویدم. دستش را تکان داد و گفت: «چیزی نیست، فرنگیس، سرم زخم برداشته»
خون از روی صورت، روی لباسش میچکید. دستم را به صورتش میکشیدم و گریه میکردم. سهیلا از دیدن آن منظره وحشت کرده بود و جیغ میکشید. دایی بلند شد. بالا سر یکی یکی گوسفندهایش میرفت و به سرش میزد. گریهکنان به طرفش رفتم و گفتم: «خالو، به سرت نزن. نزن خالو». با ناراحتی گفت: «ببین چه بر سرم آمده. ببین، بدبخت شدم. خانه خراب شدم. این همه راه آنها را آوردم تا اینجا …»
طوری کنار جنازه گوسفندهایش راه میرفت و گریه میکرد که انگار عزیزترین عزیزانش هستند. شیون میکرد و بر سرش میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد. دستش را گرفتم و او را روی سنگی نشاندم. با خودش حرف میزد و گریه میکرد. نالهکنان گفت: «بات پای خودم آوردمشان قتلگاه. با دست خودم کشتمشان».
گوشه پیراهنم را پاره کردم و با عجله و در حالی که دستم میلرزید، سرش را بستم. مدام میگفتم: «خالو، گریه نکن. تو که نمیخواستی این طور بشود. همین جا بمان. زخمی شدهای، باید بروی بیمارستان … خالو، دردت به جانم، درد و غمهایت به جانم، گوسفندها که از مردم عزیزتر نیستند. نگاه کن ببین چند نفر افتادهاند؟»
انگار تازه داشت میفهمید اطرافش چه خبر است این ور و آن ور را نگاه میکرد. یک عده از مردم روی زمین افتاده بودند، روی آسفالت راه گرفته بود. چند نفرشان تکه تکه بودند. دست کناری، پا کناری … بقیه داشتند کمک میکردند و آنها را کنار جاده میبردند.
با دایی تا پای کوه رفتیم. ماشینهای نظامی داشتند زخمیها را به سربازها و مردمی که نمیتوانستند تکان بخورند. دایی دستش یه سرش بود و از حال رفت. سربازها با تویوتا رسیده بودند و زخمیها را میبردند. لباسم از خون زخمیها سرخ شده بود. از لباسم خون میچکید.
یکی از سربازهایی که برای کمک آمده بود، وقتی سر و وضعم را دید، به طرفم آمد و پرسید: «خواهرم، زخمی شدی؟». سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، زخمی نیستم. حالم خوب است». سرباز رو به سرباز دیگر کرد و گفت: «فکر کنم موج انفجار گرفته، هنوز نمیداند زخمی است!» دستم را تکان دادم و گفتم: «برادر، حالم خوب است. این خونهای روی لباسم مال زخمیهاست. موج مرا نگرفته».
ماشینهای ارتشی ایستاده بودند تا مردمی که مانده بودند، سوار شوند به من گفتند سوار شوم. سوار ماشین شدم. سهیلا را بغل کردم و به صندلی تکیه دادم. پشت ماشین پر از زخمیها و آدمهایی بود که جان سالم به در برده بودند. دایی ایستاد به گوسفندهای زندهاش برسد.
ماشین که حرکت کرد، کسانی که توی ماشین بودند، شروع کردند به حرف زدن و ماجراهایی را که دیده بودند، تعریف کردن. چشمهایم را بستم. صداهاشون مثل توپ توی سرم صدا میداد. یاد حرفهای دو تا سرباز افتادم که میگفتند من موجی شدهام. گوشم وزوز میکرد و سرم گیج میرفت. انگار آنچه را دیده بودم، نمیتوانستم باور کنم.
ماشین میرفت و من در فکر و خیال خودم بودم که راننده گفت: «خواهر، باید پیاده شوی». ماشین به کفراور رسیده بود. پیاده که شدم، کمی فکر کردم کجا هستم و چه کار باید میکردم. با خودم گفتم به خانه فامیلمان نوخاص پرورش بروم. باید خودم را جمع و جور میکردم. سر تا پا خاکی و خونی بودم. تمام بدنم درد میکرد.
سهیلا توی بغلم بیحال بود. خانواده زن برادرم در کفراور بودند. به خانه آنها رفتم وقتی رسیدم، شیون و واویلا برپا شد. مرتب میپرسیدند فرنگیس، چه کسی مرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ زخمی شدهای؟ چه بلایی بر سرت آمده؟ آنجا بود که بغض گلویم ترکید. بچه را بغل خواهر زن برادرم دادم و به دشت زدم. گریه میکردم و «رو، رو» میگفتم و مینالیدم.
نزدیک شب، هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که صدای هواپیماها بلند شد. سهیلا را بغل کردم و بیاختیار رو به کوه دویدم. هواپیماها به آنجا هم آمده بودن. مردم فریاد میزدند و بچهها جیغ میکشیدند. همه در حال دویدن بودند.
صدای ضدهواییها هم بلند شد. اطراف دهات، روی کوهها ضدهوایی بود. کوه و دشت از آتش ضدهوایی روشن شده بود. از هر طرف، گلولههای ضدهوایی بالا میرفت. دست روی گوش سهیلا گذاشتم و نگاه کردم. هواپیمای دشمن توی آسمان چرخی زد و یک دفعه دود از آن بلند شد.
همه از خوشحالی فریاد زدند. نگاه کردم. معلوم بود گلوله ضدهوایی به آن خورده است صدای الله اکبر توی روستا پیچید. با خوشحالی صلوات فرستادم. هواپیما رو به زمین میآمد و این طرف و آن طرف میرفت. مردم همه نگاه میکردند ببینند هواپیما کجا زمین میخورد. هواپیما با زمین، تمام روستا را لرزاند. انگار زمین لرزه آمده بود. همه مردم روستا شروع کردند به دویدن به سمتی که هواپیما زمین خورده بود فریاد زدم: «یا ایها الناس نروید!».
سعی داشتم جلوی مردم را بگیرم. از ابراهیم و رحیم شنیده بودم که هر وقت هواپیما زمین میخورد، نباید دو و برش جمع شد؛ چون ممکن بود بمب عمل نکرده داشته باشد. اما مردم به حرفم گوش نمیدادند. توی دلم دعا میکردم اتفاقی نیفتد. روی تخته سنگی نشستم و از دور جماعت را تماشا کردم. سهیلا به اندازه کافی ترسیده بود. دیگر نمیخواستم جلوتر بروم. مردم وقتی برگشتند، میگفتند هواپیما تکه تکه شده. خانواده فامیلمان با خنده و خوشحالی میگفتند: «فرنگیس، هواپیماها اینجا هم دنبالت آمده بودند!».
صبح روز بعد، به فامیلمان گفتم میخواهم به ماهیدشت برگردم. چند نفر از خانواده زن برادرم با من آمدند و گفتند: «ما هم با تو میآییم». سهیلا را بغل زدم و به سمت ماهیدشت به راه افتادم. دلم میخواست زودتر به ماهیدشت برسم و شوهرم و رحمان را ببینم. توی جاده به سمت اسلامآباد که خواستیم حرکت کنیم، نیروهای خودی را دیدم. پرسیدم: «برادر، چه خبر؟» وقتی که گفتند راه بسته شده، انگار درهای دنیا را به روی قلبم بستند. یکی از پاسدارها گفت: «منافقین از راه سرپل ذهاب و کرند تا چهار زبر رفتهاند». خانواده فامیلمان با تعجب و ناراحتی به من نگاه کردند. با عجله پرسیدم: «پس اسلامآباد چی؟». پاسدار سری تکان داد و گفت: «اسلامآباد هم دست آنهاست». انگار کمرم شکست. این چه مصیبتی بود؟ با گریه گفتم: «پسرم توی ماهیدشت است». زن فامیل زیر بغلم را گرفت و گفت: «بلند شو، نگران نباش، خدا بزرگ است».