آب قطعه؟ نه! آب هست، ولی کم است
احسان ابراهيمي 14 تیر 94 ساعت 10:16 صبح یکی از دلنگرانان آمده بود دفتر و داشتیم راجع به وضعیت کشور بحث… بحث که چه عرض کنم، چانه میزدیم. داشتم تلاش مذبوحانهای میکردم که به لحاظ «منطقی» بتوانم او را قانع کنم. نمیدانم چرا گاهی اوقات ناگهان نیرویی در وجود من متبلور میشود و مدام …
احسان ابراهيمي
14 تیر 94
ساعت 10:16 صبح
یکی از دلنگرانان آمده بود دفتر و داشتیم راجع به وضعیت کشور بحث… بحث که چه عرض کنم، چانه میزدیم. داشتم تلاش مذبوحانهای میکردم که به لحاظ «منطقی» بتوانم او را قانع کنم. نمیدانم چرا گاهی اوقات ناگهان نیرویی در وجود من متبلور میشود و مدام به من میگوید میتوانی منطقی با این جماعت دلنگران صحبت کنی. نمیدانم چرا… هر بار هم سرم به سنگ میخورد، ولی بار بعدی باز همین آش است و همین کاسه. خلاصه که داشتم با آن بنده خدا که نخواست نامش فاش شود کلنجار میرفتم که علی جنتی وارد اتاق شد. آقای دلنگران پشت در داشت به تابلویی که روی دیوار بود نگاه میکرد. جنتی او را ندید. به محض اینکه وارد شد با سر و صدا و شوق و شور گفت: «آقا! تبریک میگم! میبینم که توافق نزدیکه.» هی برای او چشم و ابرو میآمدم که نگوید ولی او متوجه نمیشد. ادامه داد: «منم یه خبر دارم براتون. کنسرتها چند وقتیه که لغو نشده. در واقع از شر این تندروها چند وقتی راحت شدیم!» آقای دلنگران برگشته بود و با عصبانیت او را نگاه میکرد. از استرس دست و پایم میلرزید! صورتم سرخ شده بود. هی اشاره میکردم که نگو… مگر متوجه میشد؟ گفت: «چه صورتتون گل انداخته! ابروهاتون رو چرا اینطوری میکنید؟ میدونم، منم جای شما بودم وقتی چند وقتی شر این تندروها از سرم کم میشد، اینقدر ذوق میکردم. دیگر داشتم آب میشدم و میرفتم زیر زمین! گفت: «والا بابا! همش تعامل همش تعامل… آخر هم باز حمله میکنند. افراطی جماعت نذاشتن یه آب خوش از گلومون پایین بره.» گفتم: «علی جان… چیز نکن… نگو، آب قطعه…» گفت: «نه دکتر جان، آب هست، ولی کم است!» گفتم: «نه! آب خوردنی رو نمیگم، آب شستوشو رو میگم قطعه!» گفت: «خب اونم هست، ولی کم است. باید مراعات کنیم. زیاد خودمون رو نشوریم. شنیدم میگن اگه 10 مرد ایرانی به جای هفتهای سه دفعه، ماهی یک دفعه برن حموم، اون وقت یک کشاورز میتونه یک فروند هندوانه بکاره! خب این لطف بزرگیه. البته این افراطیها چون خیلی ورجه وورجه میکنن باید روزی سه بار برن حمام!» بعد شروع کرد قاه قاه خندیدن! دود داشت از سر آقای دلنگران بلند میشد! من رسما داشتم خودم را میزدم! داد زدم: «آقا میگم نگو! پشت سرت آب قطعه!» گفت: «تازه خبر دبش براتون دارم! یک خواننده خانم که میخواست نامش فاش بشه ولی الان چون روی آنتنیم نمیگم که واسش دردسر نشه، از ما مجوز گرفت برای اجرای کنسرت برای خانومها.» زدم روی پیشانیام و گفتم: «بیچاره شدیم…» آقای دلنگران تا خبر کنسرت را شنید دیگر طاقت نیاورد، از شدت عصبانیت قرمز شد قرمز شد قرمز شد، و ناگهان بووووم! منفجر شد و پاشید به در و دیوار! جنتی که از ترس زهره ترک شده بود گفت: «چی… چی… چی شد؟» گفتم: «هیچی! احتمال مرگمون وجود داشت ولی به خیر گذشت!» پرسید: «صدای چی بود؟» گفتم: «من که میگم آب قطعه! لوله ترکید!»
وقایعنگار 14 تیر 94:
1. آب هست، ولی کم است.
2. اعطای مجوز برگزاری کنسرت به یک خواننده بانوی مشهور