همه تاکتیک‌های محمود

احسان ابراهيمي  3 تیر 94       ساعت 9:07 صبح از صبح به راننده‌ام و حسام و باقر (از نوع نوبختش) و اسحاق و ترکان گفته‌ام بیایند با ماشین برویم در سطح شهر گشت بزنیم. بچه‌ها گفتند: «کجا قراره بریم؟» گفتم: «باید بریم کل شهر رو بگردیم. همه اماکن شهری رو بازدید کنیم.» ترکان گفت: «ون …

احسان ابراهيمي

 3 تیر 94       ساعت 9:07 صبح
از صبح به راننده‌ام و حسام و باقر (از نوع نوبختش) و اسحاق و ترکان گفته‌ام بیایند با ماشین برویم در سطح شهر گشت بزنیم. بچه‌ها گفتند: «کجا قراره بریم؟» گفتم: «باید بریم کل شهر رو بگردیم. همه اماکن شهری رو بازدید کنیم.» ترکان گفت:
«ون می‌گرفتیم راحت‌تر نبود؟» گفتم: «نه مشکلی نیست، من که راحتم.» اسحاق گفت: «بله! منم جلو می‌نشستم راحت بودم خب.» گفتم: «مگه اون عقب چه خبره؟» ترکان گفت: «چهارنفری چپیدیم صندلی عقب خب!» نوبخت اضافه کرد: «دولت شدیدا تحت فشاره، اما به وعده‌هایی که دادیم پایبندیم.» حسام بی‌صدا چپیده بود دم پنجره و شیشه را داده بود پایین و نصف تنش از پنجره بیرون بود و هوا می‌خورد. به راننده گفتم: «آقا برو سمت برج میلاد.» راننده انداخت توی حکیم. اسحاق گفت: «آخ جون می ریم رستوران گردون؟» ترکان گفت: «یه دونه بستنی با روکش طلا بگیریم چهارتایی بخوریم؟» باقر گفت: «نه بابا دولت تحت فشاره.» گفتم: «آره همینمون مونده! ما حمام می ریم و میایم، میگن دولتی‌ها رفتن استخر و جکوزی! حالا بریم بستنی با روکش طلا هم بخوریم دیگه هیچی…» به برج میلاد رسیدیم، گفتم: «خدا رو شکر… راه بیفت بریم سمت برج آزادی.» ترکان گفت: «تا اینجا اومدیم لااقل بریم با اون دوربین‌ها تهران رو نگاه کنیم.» گفتم: «وقت نداریم، هیچی نگو.» نوبخت گفت: «آره بابا. دولت تحت فشاره.» به برج آزادی رسیدیم. حسام سرش را آورد داخل و شیشه را داد بالا و شروع کرد به سرفه کردن. حسام: «اینجا چقدر دود داره! خفه شدم!» اسحاق گفت: «منطقه خوش آب و هوا می‌خوای فقط سمت خونه ما!» رسیدیم به برج آزادی. پرسیدم: «این برجه درازتر نبود؟» ترکان گفت: «پاهاشو وا کرده این طوری به نظر میاد. اگه پاهاشو جمع کنه درازتر میشه!» نوبخت گفت: «خوش به حالش. تحت فشار نیست. راحت پاهاشو باز کرده وایستاده. دولت بیچاره این پشت تحت فشاره، داره خفه می‌شه.» گفتم: «بریم پالادیوم.» اسحاق فریاد زد: «آخ جون غذااااا!» گفتم: «چی چی رو غذا؟ می‌خوام چک کنم ببینم ساختمون رو ندزدیده باشن.» حسام گفت: «ساختمون رو مگه می‌دزدن؟!» گفتم: «دکل به اون گندگی رو دزدیدن…» اسحاق گفت: «دارن باهاش پز میدن!» گفتم: «نه بابا پز نمی‌دن، فقط دولت ما رو تحت فشار گذاشتن که پیداش کنید.» باقر گفت:
«آخ آخ آخ… میگم که! دولت شدیدا تحت فشاره.»
 ساعت 14:32 بعدازظهر
حوالی ولنجک احمدی‌نژاد را دیدیم. بدون مقدمه پرسیدم: «آقا خدا وکیلی دکل رو چطوری پیچوندین؟» گفت: «ما پیچوندیم؟ من از شما می‌پرسم، ما پیچوندیم؟» گفتم: «بله! شما پیچوندین! حالا جواب بده.» گفت: «نه خب… بذار سوال رو یه جور دیگه مطرح کنم. بچه‌های آقای هاشمی دارن چی کار می‌کنن توی این مملکت؟» گفتم: «بچه آقای هاشمی حکم زندانش هم اومد. شما به فکر خودت باش، جواب سوال رو بده.» کمی فکر کرد و زیر لب گفت: «اوووم… خب تاکتیک سوال در برابر سوال که جواب نداد… فرافکنی هم که نتونستم بکنم… الان چی کار می‌شه کرد؟… آها آها! چیزه! آقای روحانی! من به شما علاقه‌مندم. ولی این دکل دزدی که ازش حرف می‌زنید اخبار صهیونیست‌هاست!» گفتم: «آقا جان! یه دکل اینجا بوده، الان نیست! شما جواب بده چی کارش کردین؟» باز کمی فکر کرد و گفت: «خب… بذار ببینم چی می‌شه گفت… آها! اصلا مشکل ما الان دکل نفتی ماست؟ مشکل ما واقعا الان اینه؟» گفتم: «بله! من همه چیز رو ول کردم، چسبیدم به دکل! مشکلی داره؟ رئیس جمهور منم، دلم می‌خواد این طوری کشور رو اداره کنم! جواب من رو بده!» گفت: «خب برای شما مهمه. ولی برای مردم خیلی بی‌ارزشه! الان توی خیابون از هر کی بپرسید میگه اصلا دکل چی هست؟ اونی که برای مردم مهمه یارانه‌ست که متأسفانه دولت شما از پسش بر نیومد.» دیگر به حد انفجار رسیده بودم. فریاد زدم: «دکل رو چی کار کردی؟!» گفت: «چیز شد… این دوستای اسی داشتن تمرین می‌کردن، اشتباهی یه وردی خوندن دکله غیب شد!» داد زدم: «واقعا که!» وقتی داشتم می‌رفتم، پشت سرم گفت: «ولی استاد! سال 96 با تاکتیک‌های قدیمی نمی‌شه باهات مناظره کرد. باید یه فکر جدید بکنم.»
 وقایع‌نگار 3 تیر 94:
1. یک دکل نفتی در دوران احمدی‌نژاد گم شده است!!‌

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا