یک آدم معمولی در یک شهر معمولی

سعید هوشیار بخشی از خاطرات یک آدم معمولی را می‌خوانید: امروز صبح ساعت 11 از خواب پاشدم، آفتاب مطبوع و هوای دلپذیر نوید یک روز خیلی خیلی خوب رو می داد. چند روزی رو مرخصی گرفته بودم تا استراحت کنم، قرار گذاشتم بعد از خوردن صبحونه یک فیلم خوب ببینم. تلفن  و برداشتم که به …

سعید هوشیار

بخشی از خاطرات یک آدم معمولی را می‌خوانید:
امروز صبح ساعت 11 از خواب پاشدم، آفتاب مطبوع و هوای دلپذیر نوید یک روز خیلی خیلی خوب رو می داد. چند روزی رو مرخصی گرفته بودم تا استراحت کنم، قرار گذاشتم بعد از خوردن صبحونه یک فیلم خوب ببینم. تلفن  و برداشتم که به دوستم زنگ بزنم تا چندتا فیلم خوبشو برام پیک کنه! تلفنم به خاطر بدهی 130 هزار تومانی قطع شده بود! پیش خودم گفتم هیچ چیز نباید بذاره که این روز رویایی من تبدیل به یک روز بد بشه.  نفس عمیق کشیدم و تلفنی خواستم بدهیمو پرداخت کنم که یادم اومد تو حسابم 100 تومن بیشتر پول ندارم.خلاصه اینکه کلا بی خیال فیلم شدم. یه کم کانال‌های تلویزیون رو بالا پایین کردم تا به تکرار برنامه ماه عسل  رسیدم. مهمان ماه عسل مردی بود که بچه‌هاشو خورده بود و الان پشیمون بود! چون بنا داشتم که روزم خراب نشه، تلویزیون  و خاموش کردم.  لپ تاپمو آوردم و اومدم بشینم رو مبل دیدم که جلوی پام خیسه! از یک جایی آب میومد، خلاصه نیم ساعتی دنبال محل نشت آب گشتم تا فهمیدم که منبعش زیر یخچاله! بعد از پیگیری از یکی از نمایندگی‌ها متوجه شدم که یخچالم نیم سوز شده و 450 هزار تومان خرجشه! عزمم  و جزم کرده بودم که هیچ اتفاقی باعث نشه که روز قشنگم خراب بشه، نفس عمیق کشیدم و زیر یخچال چند تا دستمال انداختم و شروع کردم به سریال دیدن که یک قطره آب افتاد رو کیبورد لپ تاپ! بالا رو نگاه کردم دیدم به به! سقف خونه به اندازه یک تشت خیس شده و داره چکه می‌کنه، جنگی پریدم رفتم سراغ همسایه طبقه بالا، دیدم خونه نیست، نفس عمیق کشیدم و به بلبل و کلاغ و پرندگانی فکر کردم که از صبح بغل گوشم داشتن می‌خوندن و به آفتاب قشنگی که نوید روز خوب و بهم داده بود. با موبایلم بهش زنگ زدم و بعد از احوالپرسی گفتم که ماجرا این طوری شده، گفت تا نیم ساعت دیگه می رسه! خلاصه منم از فرصت استفاده کردم و یه کم هوای تازه استنشاق کردم و منتظر موندم تا همسایه قشنگمون بیاد. بعد از 40 دقیقه سر و کله‌اش پیدا شد و خیلی عصبانی و لات گونه رفت و در خونه‌اش رو باز کرد و گفت « الان وقت ندارم درستش کنم! تازه پولشم ندارم! ناراحتی برو شکایت کن!»، من که تصمیم جدی گرفته بودم که هیچ اتفاقی نباید روزمو خراب کنه کمی خندیدم و بهش گفتم که دوست عزیزم، سقف خونه من داره خراب میشه! نمیشه که! باید یه کاریش بکنی! این دوستمون گفت: «لفظ قلم حرف نزن عنتر خان! همینی که هست!». پیش خودم گفتم روز خوب من هنوز ادامه داره، خلاصه خواستم موضوع رو با گفتمان حل کنم و همه چیز رو با شادی تمام کنم که اولین چک رو اون زد، منم هنوز به روز خوبم اعتقاد داشتم، نفس عمیق کشیدم، ولی چون با چوب به سمتم حمله کرد از خودم دفاع کردم و هلش دادم، از شانس بد ما با کله خورد به لبه پله و در جا مرد! پیش خودم گفتم هیچ چیز نباید بذاره که این روز رویایی من تبدیل به یک روز بد بشه، نفس عمیق کشیدم و با چاقو تکه تکه‌اش کردم و توی گونی ریختم و با خودم به اطراف تهران بردم و خاکش کردم. موقع برگشت پلیس منو گرفت، ساعت تقریبا 5 عصر بود، هنوز از روز خوب بی دغدغه و آرام من چند ساعتی مانده بود، می تونستم سریالمو ببینم یا حتی به گردش برم و با رفقا آرامش واقعی رو تجربه کنم. ولی پلیس منو به زندان فرستاد و با اجازتون فردا صبح اعدام میشم! هنوز از روز خوب و بی دغدغه‌ام 3 دقیقه مونده! نفس عمیق کشیدم و سوسکی رو که دور و برم جولون می داد رو کشتم!
بعضی اوقات محیط از آندره ژید، اصغر قاتل می سازه!

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا