یک چیز بامزه منتشر نشده از روحانی
احسان ابراهيمي 30 خرداد 94 ساعت 9:07 صبح جلسه رو کنسل کن.» با تعجب گفت: «استخر؟! استخر؟! شما میری استخر؟!» گفتم: «وا! چرا مثل جناب خان حرف میزنی؟! خب مگه چیه؟» گفت: «ای بابا. خب کاش زودتر خبر میدادید. برای بعد از ناهار جلسه بذارم براتون؟» گفتم: «نه نه اصلا! من تا عصر استخر هستم. …
احسان ابراهيمي
30 خرداد 94
ساعت 9:07 صبح
جلسه رو کنسل کن.» با تعجب گفت: «استخر؟! استخر؟! شما میری استخر؟!» گفتم: «وا! چرا مثل جناب خان حرف میزنی؟! خب مگه چیه؟» گفت: «ای بابا. خب کاش زودتر خبر میدادید. برای بعد از ناهار جلسه بذارم براتون؟» گفتم: «نه نه اصلا! من تا عصر استخر هستم. سونا و جکوزی رو بعد از ظهر میخوام برم.» پرسید: «خب عصر واسه سخنرانی توی اتحادیه تشریف میبرید؟» گفتم: «نچ! عصر هم قراره با کامی و سامان بریم گلف بازی کنیم.» با تعجب پرسید: «گلف؟ گلف بازی کنید؟ داریم مگه؟!» گفتم: «داریم. ولی گرونه، پول امثال شما به این جاها نمیرسه. حتما باید نیاوران به بالا زندگی کنی که بتونی اینجاها رو بری.» گفت: «آقا دیگه نیاوران به بالا که گیلان و مازندران! بالاتر از نیاوران هم مگه داریم؟ کوهه دیگه همش!» گفتم: «با من بحث نکن حالا! کاری نداری؟ من میخوام شیرجه بزنم.» گفت: «پس جلسه امروز رو موکول کنم به فردا صبح؟» گفتم: «نچ! فردا هم با پدرام و آبتین داریم میریم جت اسکی!» داشت از تعجب شاخ درمیآورد! پرسید: «شما چرا اینطوری شدید؟ قبلا همچین روحیهای ازتون ندیده بودم!» گفتم: «چی کار کنم دیگه مجبورم. باید هوای خواص رو داشته باشیم. وقتی از بندگان خاص خدا که کلی هم مخاطب داره میگه روحانی میره جت اسکی و گلف و فلان، برای اینکه حرفش دروغ نشه من مجبورم فداکاری کنم بیام اینجاها دیگه. و الان که اگه دروغ باشه حرفش، تکلیف اون همه مخاطب چی میشه؟»
ساعت 14:43 بعدازظهر
توی جکوزی داشتم ریلکس میکردم که سیدرضا اکرمی زنگ زد. خیلی عصبانی بود. پرسیدم: «چی شده استاد؟ چرا اینقدر به هم ریختهاید؟» فریاد زد: «چرا احمدینژاد باید راست راست راه بره؟» گفتم: «میگم دولا دولا راه بره از این به بعد.» گفت: «شوخی نکنید! چرا دستگیر نمیشه؟» گفتم: «زبونتون رو گاز بگیرید. پاکدستها رو مگه دستگیر میکنن؟» گفت: «نه واقعا واسه من سواله! چطوریه که این آقا هنوز دستگیر نشده؟ مگه میشه یکی مجموع اختلاسها و فسادها و ابهامات مالی دولتش تازه تا اینجا که کشف شده، تنه به تنه بودجه یکسال مملکت بزنه، بعد خودش خبر نداشته باشه؟ مگه میشه دو تا معاون اصلی ات به جرم فساد توی زندان باشن، خودت ندونی؟» گفتم: «آقای اکرمی حواستون باشه. این حرفای شما ته ریسمان فساد نیستا! سرِ ریسمان فساده! اگه سرِ طناب رو بگیری، تا تهش باید بری…» گفت :« تهش میشه بابک زنجانی یعنی ؟ » گفتم : «آره، می تونی اینجوری فکر کنی»کمی فکر کرد و گفت: «آهان آهان! راست میگی… حق با شماست…» لبخند زدم و گفتم: «حالا فهمیدی چرا دستگیر نمیشه؟» گفت: «کی دستگیر نمیشه؟» گفتم: «همین که الان داشتی میگفتی دیگه!» گفت: «من؟ من میگفتم؟ من مگه حرفی زدم؟» گفتم: «ئه! پس الان واسه چی زنگ زدی به من؟» گفت: «من کی زنگ زدم آقای روحانی! چرا حرف توی دهن من میذارید؟» گفتم: «همین الان شما داری با من حرف میزنی! برای چی زنگ زدی؟» گفت: «چیزه… زنگ زدم حالتونو بپرسم! منم بیام جت اسکی؟»
وقایعنگار 30 خرداد 94:
1. سعید حدادیان خطاب به روحانی: «تو دلت واقعا برای مردم سوخته؟ شما کجا مینشینی؟ زندگیات چطور است؟ میگویند رئیسجمهور باید گلف بازی کند و به استخر برود. شما بروید شنایتان را بکنید و جت اسکیتان را بروید.»
2. سیدرضا اکرمی: «احمدينژاد چرا راستراست راه میرود؟»