یادم رفته بود یک «زن» هستم!
موبنا -آشپزخانه از تمیزی برق میزند. بوی زندگی و تمیزی همه جا هست. کیف میکنی از این بو و این همه علاقه و هیجان برای کار. کمتر جایی را دیدهای که آدمها این همه دل به کار بدهند. ناهار را خورده و نخورده زود برگردند سر کارشان. همه هول میزنند برای کار کردن، از کار …
موبنا -آشپزخانه از تمیزی برق میزند. بوی زندگی و تمیزی همه جا هست. کیف میکنی از این بو و این همه علاقه و هیجان برای کار. کمتر جایی را دیدهای که آدمها این همه دل به کار بدهند. ناهار را خورده و نخورده زود برگردند سر کارشان. همه هول میزنند برای کار کردن، از کار زیاد گلایهای ندارند.
دوباره حسهای گذشته برایشان زنده شده. آشپزخانه داشتن، آشپزی کردن، احساس مفید بودن. روزها زود میگذرد. زود و پربار. همه شان این را میگویند. بوی بادمجان سرخ کرده میآید. بوی سبزی خشک، بوی سبزی سرخ شده. بوی زندگی.
خانمها هر کدام به کاری مشغولند. بیشترشان تجربه کارتن خوابی دارند. برخی سالها. این روزها جزو معتادان بهبود یافته به حساب میآیند. همین جا در سرای مهر ترک کردهاند. مرکزی تحت نظارت جمعیت طلوع بینشانها.
اینجا بیشتر خانمها تجربه اتاق فیزیک دارند، همان جایی که سم اعتیاد را از بدن شان پاک کردهاند. اما به قول خودشان برای پاک ماندن به امید نیاز دارند. اینکه بدانی چشم انداز و آیندهای هست. شغلی، درآمدی. خوشحالند که این امکان اینجا برایشان فراهم شده. از بیرون سفارش میگیرند. چند هفتهای بیشتر نیست کارشان را شروع کردهاند.
خانمها همه پیشبند سبز با چارخانه سیاه بستهاند. کلاه و دستکش یک بار مصرف هم دارند. در گوشهای سمیه، بهناز، منصوره و لیلا روی زمین نشستهاند و تند و تند نخود فرنگی و لوبیا پاک میکنند. سمیه دستش تند است. لوبیاها را باهم در دستانش میگیرد و با ضربات تند، خردشان میکند.
مهناز، زهرا و خاطره هم کمی آن سوتر سبزی پاک میکنند. سبزیها را روی یک نایلون نازک میریزند. برای خشک کردن لابد.
ناهار استانبولی است. الناز مدام به قابلمه سر میزند. آشپزی وظیفه اوست. پسر 5 ساله اش میثم هم اینجا با او زندگی میکند. الناز از آشپزخانه بیرون میرود و با پسرکش چند لحظهای حرف میزند. خوشحال است از اینکه دوباره میتواند کارهایی را که دوست داشته، انجام بدهد. غذا را چند باری هم میزند. میگوید بچهها ته دیگ دوست دارند، کاش ته دیگش خوب دربیاید.
منصوره تریاک میکشیده. حالا چند ماهی هست ترک کرده. تا میآید جملهای بر زبان بیاورد میگوید: «گریه ام میگیره، نمیتونم مصاحبه کنم.»
منصوره جان راحت باش حرفهایت را بزن: «آخه گریه ام میگیره.»
با اینکه اینجا در سرای مهر زندگی نمیکند برای کار هر روز به اینجا میآید: «فقط یک شب کارتن خوابی کردم. برای خانمها خیلی سخته. کاش کاری کنند هیچکس کارتن خواب نشه.هیچ زنی. کار و درس خیلی به ما کمک میکنه. دوست دارم یک آدم به درد بخور بشم.»
یک طرف آشپزخانه هم کارتن بزرگ پیاز گذاشتهاند. پیازهایی که بزودی باید خرد و سرخ شوند.
بهناز 15 ساله، زیباست با چشمهای سبز و پوست سفید. نخود فرنگیها را در سبد میریزد: «7 ماه و 21 روز اینجام. هیچوقت مواد مصرف نکردم. اینجا هم زندگی و هم کار میکنم. درسهام را میخونم و میرم امتحان میدم. پدر و مادرم هر دو معتادن. پدرم هنوز مصرف کننده است. مادرم هم رفته لویزان یعنی برای ترک.»
– بهناز جان خواهر و برادری هم داری؟
– دو تا خواهر که ازدواج کردن. اون دو تا از زن اول پدرم هستن. اونها پیش مادر خودشون بزرگ شدن.
– پدر و مادرت رو میبینی؟
– روز پدر و مادر دیدمشون. اما اینجا رو دوست دارم. با همه خانمها دوستم.
بهناز همین طور که کار میکند برایم تعریف میکند که هیچوقت خانهای نداشته. اینکه هیچ وقت خانه مشترکی را با پدر و مادرش تجربه نکرده. هرچه بوده خیابان بوده و کارتن خوابی: «منم با مادر و پدرم کارتن خوابی کردم. آزادگان و خلازیر، جای اصلی مان بود. با اینکه خونه نداشتیم آخر سال میرفتم امتحان میدادم. کلاس اول راهنمایی ام. بدون هیچ معلمی. خیلی روزهای سختی داشتم تا صبح بیدار میموندم کسی نزدیک مون نشه. مامانم صبحها ضایعات جمع میکرد، منم میرفتم دنبالش.
– حموم کجا میرفتی؟
دو هفته یک بار میرفتم حموم عمومی. با مامانم اومدم اینجا اما نتونست پاک بمونه گذاشت رفت.
– مامانت چی مصرف میکرد؟
– هروئین، تریاک، شیشه هر موادی که فکر کنی. نتونست ترک کنه. من هیچوقت لب به مواد نزدم. گفت میخوام برم، گفتم خودت میدونی من اینجا میمونم.
– دلت براش تنگ میشه؟
– آره گاهی دلم براش تنگ میشه. دوست دارم ترک کنه با هم زندگی کنیم اما نمیدونم ترک میکنه یا نه.
بهناز تا 5 سالگی در بهزیستی بوده. بعد از آن پدرش او را به خانه مادر بزرگش میبرد. به قول خودش بعد از 5 سال رنگ خانه میبیند: «یک ماه توی خونه زندگی کردم. یک ماه خونه دیدم. بعد یک ماه گفتن نمیخوایم نگهت داریم.»
– الان هم نمیخوان؟
– اگر هم بخوان این بار من نمیخوام. دوسشون ندارم. اینجا راحتم همه با من مهربونن. از ساعت 10 صبح کار میکنیم، گاهی تا غروب، گاهی کمتر.
– بهناز بزرگترین آرزوت چیه؟
– اینکه روزی با پدر و مادرم زیر یک سقف زندگی کنم.
سمیرا، مسئول کارآفرینی مرکز سرای مهر برایم توضیح میدهد: «بچهها از ساعت 10-30/9 صبح کارشان را شروع میکنند. بسته به میزان سفارشها دارد. سفارشها را داوطلبان مؤسسه میدهند. بر اساس نیازهای خودشان و دیگرانی که میشناسند. حدود چهار هفته است این کار شروع شده اما حال بچهها را خیلی خوب کرده. زنانگی بچهها را به یادشان آورده. هم برایشان کار است هم کلی حال خوب. این کار آنها را به خودباوری رسانده.»
– بچهها تا هر وقت بخواهند میتوانند اینجا کار کنند؟
– بله تا هر وقت که بخواهند و حتماً دستمزد مناسبی هم میگیرند. ما طبق ساعتی که بچهها کار میکنند، حقوق میدهیم. کسی که 5 ساعت کار میکند به همان اندازه میگیرد و کسی که 8 ساعت کار میکند هم همان قدر. سعی میکنیم برای همه بچهها آینده قشنگی بسازیم.
– ممکن است بهناز اینجا بماند؟ تا وقتی که بخواهد؟
– بله بچه هایی که پدر و مادرشان معتادند یا شرایط نامناسبی دارند قطعاً اینجا میمانند و برگشت آنها اصلاً به صلاح نیست.
– بچهها خیلی با علاقه کار میکنند.
– خیلی زیاد. خیلی هایشان میگویند یادمان آمده زن بودن چیست. حسی که برایشان ایجاد شده خیلی قشنگ است.
سمیرا تعریف میکند مدتها بود دلشان میخواست برای بچهها کار آفرینی کنند اما نمیدانستند از چه کاری و چگونه شروع کنند تا اینکه روزی بهارک یکی از داوطلبهایشان گفت مادرش خانم احمدی خیلی وقت است این کار را برای خانمهای سرپرست خانوار انجام میدهد.
طاهره احمدی هم حالا در آشپزخانه است: «خانمهای سرپرست خانوار، خانواده دارند و میخواهند کمک خرج باشند اما اینجا خانمها بیشتر به روحیه نیاز دارند. اوایل، کار کردن برایشان سخت بود اما حالا اشتیاق شان دیدنی است.»
خانم احمدی هم روزهای زیادی را به صورت داوطلبانه در میان بچهها میگذراند: «اگر ببینم کسی خسته است به همه انرژی میدهم. نمیدانید چه عشق و محبتی از بچهها میگیرم. بزودی کار را گسترش میدهیم. سفارشهای بیشتری از رستورانها میگیریم. محصولات را در بازارچهها عرضه میکنیم.»
سمیرا میگوید: «از همه مراحل کار هم عکس و فیلم تهیه میکنیم تا خیال همه از نظر بهداشت راحت باشد. برای ما هم باور نکردنی است اما مردم خیلی خوب بچهها را حمایت میکنند. نظم، ادب و بهداشت مهمترین اصول ماست.»
لیلا و سمیه لوبیاها را خرد میکنند. لیلا 43 ساله دوماه تجربه پاکی دارد. دوا مصرف میکرده مادهای شبیه هروئین: «هر آدمی دوست داره زندگی راحتی داشته باشه نه تجملی نه فقیرانه. یک جایی داشته باشه بتونه بچه هاش رو بزرگ کنه. سه تا بچه ام الان پیش پدرشون هستن. بچه شش ساله ام هم که همین جا پیش منه. چند سال نزدیک بهشت زهرا کارتن خواب بودم. شوهرم تا دلت بخواهد کتکم میزد. فکم رو شکوند. پهلوهامو با چاقو سوراخ کرد. صیغه اش بودم فسخ کردم.از طریق مددکار اومدم اینجا. کاش دستمزد اینجا طوری باشه بتونم خونه اجاره کنم. دوست دارم یک سرپناه داشته باشم تا بچههام رو دور خودم جمع کنم.»
از دوره کارتن خوابی اش میگوید؛ اینکه در دوره بارداری اش کارتن خواب بوده و حتی یک موکت هم نداشته زیرش بیندازد. زمستانها و تابستانهایی که بهاندازه یک عمر برایش گذشتهاند.
سمیه 17 ساله، هشت ماه تجربه پاکی دارد. به قول خودش همه چی مصرف میکرده: «من معتاد به دنیا آمدم. 17 ساله معتادم. مادر و پدرم هر دو معتاد بودن. از شکم مادرم اعتیاد داشتم. 14 ساله بودم که از خونه مون تو پیشوای ورامین فرار کردم. دیگه فکر برگشت به خونه هم نمیکنم.»
سمیه را صدا میزنند تا سری به بادمجانها بزند. زیر و رویشان میکند. بادمجانها جلز و ولز میکنند و بوی شان در فضا میپیچد: «به دنیا که آمدم مادرم تریاک را حل میکرد و توی حلقم میریخت. بعد 6 سالگی ترکم دادن. خیلی یادم نمیاد اما مادرم میگه خیلی درد کشیدم. مادرم خیلی مواد دوست داره، فکر نکنم هیچوقت ترک کنه.»
– سمیه دلت میخواد دوباره به اون خانه برگردی؟
– خیلی اذیت شون کردم. اصلاً روی برگشت ندارم. بابا مامانمو دوست دارم ولی نمیدونم… من خیلی به خانواده ام خسارت زدم.
– با اینکه مادرت تو رو معتاد به دنیا آورد تو روی برگشت نداری؟
– آره من هم خیلی اذیت شون کردم. با فرارم از خونه، با مواد مصرف کردنم. همه جا کارتن خوابی کردم؛ نعمت آباد، خلازیر…همه جا. خیلی دوران سختی بود.
سمیه چند سالی مدرسه رفته اما چیزی یاد نگرفته. به قول خودش همیشه معتاد بود و از مدرسه بدش میآمد. این روزها در مرکز، کلاسهای دوره اول ابتدایی را میگذراند. شبها درس میخواند. بافتنی و سه تار یاد میگیرد و با جدیت تمام کار میکند از کوشاترین هاست.
دور میز غذا نشسته ایم. استانبولی با ته دیگ درخشان نارنجی روی میز میدرخشد. کاسههای ماست و سبزی خوردن هم هست. بچههای کوچک هم هستند میثم فرزند الناز، زهرا دختر اعظم و…
الناز مسئول آشپزخانه از خودش میگوید: «با اینکه برای همه غذا میپزم باز خسته نمیشم.» با خوشحالی و غرور در بشقاب بچهها ته دیگ خوش آب و رنگ میکشد. چشمهایش برق میزند:
«منم کارتن خواب بودم تو هاشم آباد. روبه روی فرهنگسرای خاوران. اول تمایل نداشتم ترک کنم. از خماریش میترسیدم. 11 سال شیشه و هروئین مصرف میکردم. تو فیزیک سخت بود. درد کشیدم اما الان خوبم. اونقدر مشغولم که نمیفهمم روزم چطور شب میشه. شوهرم حاضر نیست ترک کنه. هر چقدر اصرار میکنه برگرد بیا با هم زندگی کنیم، میگم دیگه گول نمیخورم. مصرف کننده است، برم دوباره میافتم تو مصرف.» بچهها تند و تند ظرفهای غذای ناهار را جمع میکنند. انگار همه عجله دارند زودتر به کار برگردند. پیازها تند وتند خرد و سرخ میشود. سبزیها هم همین طور. بوی پیاز و سبزی سرخ کرده همه جا را پر میکند. بوی زندگی.
منبع: روزنامه ایران