نامه ای برای ایرج بسطامی در سالروز زلزله

تو كه رفتي «بم» شكست. شهر زير داغ بچه‌ها فرو ريخت. تو نبودي كه ببيني چطور همشهري‌هاي ما زير غبار خشم طبيعت ماندند و دست هيچ كس هم به آنان نرسيد. آن شب كه «بم» پژمرد من هم نبودم. يادت كه هست در جدال با بيماري رفته بودم يك جاي دور، خيلي دور. رفتم كه …

تو كه رفتي «بم» شكست. شهر زير داغ بچه‌ها فرو ريخت. تو نبودي كه ببيني چطور همشهري‌هاي ما زير غبار خشم طبيعت ماندند و دست هيچ كس هم به آنان نرسيد.

آن شب كه «بم» پژمرد من هم نبودم. يادت كه هست در جدال با بيماري رفته بودم يك جاي دور، خيلي دور. رفتم كه زنده بمانم. ماندم و آمدم. آمدم كه بمانم. من آمدم اما تو نبودي. رفته بودي. مثل ترانه‌هايت، مثل نجابت صدايت، رفته بودي يك جاي دور، خيلي دور، يك جاي دور و ساكت؛ ساكت‌تر از دل شب و كوير. تو رفته بودي اما صدايت مي‌آمد.

من هنوز صداي تو را مي‌شنوم. تو هنوز هستي. تو هنوز مي‌خواني. من بغض و سكوت تو را خوب مي‌شناسم. من هنوز چهره دردكشيده تو را از فراز دشت‌هاي پراز غبار و تشنه «بم» مي‌بينم. چه خوب است ايرج جان كه تو هنوز كويري هستي و چه خوب كه مردم «ايران» زمين هنوز تو را دوست دارند و چه خوب صداي تو را بالاخره مردم شنيدند، اگرچه خيلي دير ولي بالاخره شنيدند.

ايرج جان من هنوز صداي بي‌غش تو را مي‌شنوم، صدايت هنوز مي‌آيد؛ از دل كوير، از فراز آسمان «بم» همانجايي كه ديگر تو را كم دارد. تو رفتي، خيلي‌ها رفتند. اما زندگي در «بم» هنوز زنده است. روز در شهر ما هنوز دارد نفس مي‌كشد و شب‌هاي «بم» اما ديگر دراز نيست اين ما هستيم كه حالا تنهاييم. اهالي شهر ما رفتند. فاميل من رفت، تو رفتي، اما «بم» ماند. دلش شكست. شب شهر ما اما حالا ديگر حوصله شنيدن ناله مردمانش را ندارد. فرصت اينجا كم است. شهر با همه خستگي و دلشكستگي‌اش مي‌خواهد سبز باشد. بايد بيدار ماند. بايد ساخت. بايد دوباره سرود سبز زندگي خواند. وقت اما كم است. تا بجنبيم دير است. ديدي ايرج جان براي زندگي چقدر وقت كم بود؟ ديدي با يك پلك به هم زدن همه‌چيز تمام شد؟! اما چه مي‌شد كرد؟زندگي است ديگر. ايرج جان تو كه رفتي، آنهايي هم كه ماندند خيلي حال خوشي ندارند؛ از كنار زندگي مي‌گذرند. يعني خوبي زندگي همين است. بد و خوبش مي‌گذرد. اما خاك خوب است. همه جوره خوب است.

خاك اينجا با همه گرمي‌اش سردي هم آورد كه اگر اينگونه نبود چه بر سر آنهايي كه از زلزله جان سالم به دربردند، مي‌آمد؟ من بازگشتم «بم». من بين آمدن و ماندن, بودن و ماندن را برگزيدم. من خودم را خانه دلم آوردم. من به رفتن نمي‌انديشم. مي‌مانم، مي‌سازم، زمين شهرم را سبز مي‌كنم. زراعت به من و به «بم» زندگي مي‌دهد. شهر من زنده بودن را دوست دارد. «بم» هنوز دارد نفس مي‌كشد. شهر من خيلي صبور است، با همه داغي كه ديد هنوز نفسش گرم است.

چشمانش پر از فروغ است. دلش همچنان اميدوار است. بعد از آن شب زمستاني «بم» خيلي درد كشيد. داغ كم نديد. خسته شد. اما ما كه نبايد خسته‌ترش كنيم. ما بايد بگذاريم «مام» شهرمان يك شب هم كه شده سر آسوده به بالين بگذارد. بايد بگذاريم بازار وجود «بم» گرم بماند. بايد بخواهيم دل شهر شاد شود اگر چه دنيا براي نوشتن غم دل ما جا كم دارد.

ايرج جان «بم» ما هواي تازه مي‌خواهد، شعر ناب، دل اميدوار، شادي پايدار. اينها چيزهايي است كه دل «بم» مي‌خواهد. اما شهر ما صداي پاك تو را هم كم دارد… راستي تو چه مي‌كني؟ هنوز هم مي‌خواني؟ اينجا كه براي شنيدن تو كم بود. خيلي‌ها صدايت را نشنيدند. خيلي‌ها هم خودشان را به نشنيدن زدند. اما بودند كساني هم كه سكوت تو را ناشنيده نگرفتند. من براي تو دعا مي‌كنم. الهي كه ساز دلت آنجا كوك باشد… كوك كوك… اينجا كه نشد. تو هم براي ما دعا كن. دعا كن تا سرود خوش آهنگ زندگي در شهرمان دوباره طنين‌انداز شود. اينجا زندگي مي‌خواهد. «بم» بايد روي پا شود. و اما تو ايرج عزيزم، بخواب آرام. خوابت نوشين. دلت گرم، سرزمين مادري‌ات دوباره سبز. سبزِ سبز.

176/

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا