پیرخردمند به خوب خیس خوردن نخودها اهمیت می داد

پدرام سلیمانی 50 سال بعد آدم‌ها همچنان فلافل می‌خوردند اما صاحب یا همان صاحاب فلافلی عوض شده بود. پیرخردمند تغییر کرده بود. رسالتش دیگر اجازه نمی‌داد فقط بر خوب خیس خوردن نخودها نظارت کند. یا مدام بگوید اکبر دماغت را با دستمال تمیز کن نه با لباس کارت. یا بگوید اصغر داخل ظرف سس‌ها، تف …

پدرام سلیمانی

50 سال بعد آدم‌ها همچنان فلافل می‌خوردند اما صاحب یا همان صاحاب فلافلی عوض شده بود. پیرخردمند تغییر کرده بود. رسالتش دیگر اجازه نمی‌داد فقط بر خوب خیس خوردن نخودها نظارت کند. یا مدام بگوید اکبر دماغت را با دستمال تمیز کن نه با لباس کارت. یا بگوید اصغر داخل ظرف سس‌ها، تف نریز و این حرف‌ها. بالاخره آدمی است دیگر. عوض می‌شود. همین شما مگر عوض نمی‌شوید؟ نه اصلا شما نه، من. شما را مثال بزنم شاکی می‌شوید که به ما توهین کردی، نگاه از بالا داری، احمدی نژاد مگر چه مشکلی دارد که او را ول کرده‌ای و ما را مثال می‌زنی و خلاصه دعوا می‌شود که خوب نیست. بله همانند من، پیرخردمند هم تغییر کرده بود. رسالتش شده بود آگاهی بخشی و نشان دادن راه به مردم. چند روز پیش پیرخردمند بعد از چند سال به فلافلی رفت تا آدم پیدا کند و ارشاد آغاز. چهار نفر در فلافلی نشسته بودند. هی سس می‌پاشیدند و گاز می‌زدند. پیر خردمند گفت: تا کی می‌خواهید اسیر این بدن باشید؟ و بعد هر چهار نفر با دهان پر گفتند: تا وقت گل نِی! و خندیدند و فلافل‌های له شده بزاقی شده‌شان از دهن‌شان بیرون پرید و افتاد روی زمین. پیر خردمند نزدیک میز آن چهار نفر شد و فلافل‌های ریخته شده را با کفشش له کرد. و بعد سر یکی از آنها را 27بار پیاپی کوبید روی میز. خون و مغز و فلافل ترکیب نه چندان چشم نوازی را روی میز به‌وجود آورده بود. سه نفر باقی مانده گرخیده بودند. پیرخردمند سوالش را تکرار کرد اما آدم گرخیده که نمی‌تواند حرف بزند چه برسد جواب بدهد. حرف زدن با جواب دادن دو مقوله متفاوتند که بعدا یادم بيندازید برایتان توضیح بدهم. پیرخردمند گفت: اگر جواب ندهید مجبور می‌شوم به هم بدوزم تان. و سه نفر گفتند: غلط کردیم، هرچه تو بگویی، ما اسبیم، عرعر. پیرمرد خسته از سکوت و پاسخ‌های اشتباه روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد و شروع کرد به گریستن. صاحب فلافل فروشی صحنه را که دید خیلی مغموم شد. یک لیوان آب آورد و به پیرمرد گفت که درست می‌شود و دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور. پیر خردمند کمی آرام شد اما غم در چهره‌اش کاملا نمایان بود. یعنی بچه چهار ساله هم می‌فهمید. شما که دیگر جای خود دارید. منظورم شما نبود. من. من که دیگر جای خود دارم. پیرمرد باز سوالش را تکرار کرد و باز هم آن سه نفر جواب پرتی دادند. شاید هم سکوت کردند. پیرمرد عصبانی شد اما چند نفس عمیق کشید و تا درب خروجی فلافلی رفت و برگشت و بعد سوزن جوال دوزی و نخی از جیبش در آورد و طی یک ساعت آن سه نفر را به هم دوخت. آن هم با چه ظرافتی. تن خورِ کار عالی. دوختش عالی. و بسیار هنرمندانه. و بعد یک فلافل سفارش داد و با نوشابه زرد شیشه‌ای پایینش داد و از فلافلی خارج شد. صاحب فلافلی آن سه نفر را که دوخته شده بودند به دیوار فلافلی آویزان کرد و همین کار باعث شد فلافلی نمای بهتری داشته باشد و بعد مشتری‌هایش زیاد شدند. پیر خردمند هم خوشحال شد که توانست نقشه‌اش را به خوبی اجرا کند و باعث شود فلافل فروشی به روزهای اوجش برگردد.‌

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا